۱- توی کتاب، نوشته طی یک مطالعه، یک چهارم از اینترنهای رشتهی پزشکی، تجربهی گل کشیدن دارن!
۲- من نه تنها تا این لحظه گل نکشیدم، بلکه حتی سیگار هم نکشیدم. حتی یک بار.
۳- احساس میکنم دارم با جامعه غریبه میشم. احساس میکنم جامعه، یا حداقل نسل من، داره به سمتی میره که واسم غیر قابل تحمله. خیلی غیر قابل تحمل. بحث صرفاً سر سیگار نیست. سر گل هم نیست. همه چی همینطوره. روابط دختر و پسر هم همینطوره. نامردی و خیانت هم همینطوره. نمیدونم چطوری توصیف کنم حالمو. حالم خوب نیست.
۴- من، کسیام که همیشه سعی کردم خوب باشم. و خیلی وقتا هم دلم میخواسته بعضی از اون کارایی که خوب نمیدونم رو انجام بدم. گاهی انجام دادم ولی اکثر اوقات انجام ندادم. من، هرگز یک آدمِ معتقدِ خالص نبودم. من آدم معتقدی بودم که دلش میخواد ولی جلوی خودشو میگیره. من، توی وسط طیف گیر کردم. نه کاملاً اینوریام، نه کاملاً اونوری. واسه همینم عملاً به هیچ گروهی احساس تعلق نمیکنم. توی هیچ گروهی هم جایی ندارم. نه مثل مؤمنا به آخرتم امید دارم، نه مثل بیدینها لذتای دنیا رو چشیدم. من همونیام که خدا میگه خسر الدنیا و الآخره».
۵- وقتی تکلیفم با خودم روشن نباشه، احتمالاً توی ازدواج هم شکست بخورم. احتمالش اصلاً کم نیست. نمیدونم چند نفر مثل من هستن که شرایط منو تجربه کنن. درکم کنن. یا پا به پای من حرکت کنن. نمیخوام همسرم متعصبتر از من باشه چون نمیتونم تحمل کنم. نمیخوام همسرم اُپنتر از من باشه چون بازم نمیتونم تحمل کنم. من حتی تکلیفم با خودم مشخص نیست که کدوموری ام. من حتی خودمو هم نمیتونم تحمل کنم. من مثل رانندهای هستم که وقتی رسیده به دوراهی، نتونسته تصمیم بگیره که بره راست یا چپ. و محکم خورده به گاردریل وسط جاده. الانم داره خونریزی مغزی میکنه. در ظاهر خیلی آروم سرش روی فرمون افتاده ولی در باطن، آروم داره میمیره.
همین.
درباره این سایت