درباره آرمان بنویسم.
آرمان، همکلاسیمه. پسر بسیار اتوکشیدهایه. خیلی رسمیه. به نظر خشک میاد. در ظاهر باادبه ولی در باطن خیلی راحت بهت توهین میکنه. اغلب سعی میکنه نظراتش مخالفِ نظرات بقیه باشه؛ یه جورایی ساختارشکن باشه. تهِ دلش، از من بدش میاد ولی در ظاهر، موقع سلام علیک، تا کمر خم میشه. تمدار خوبیه. تو بازی مافیا، قوی عمل میکنه. ما با هم خیلی مافیا بازی کردیم. این باعث شده که بفهمم هیچوقت نمیتونم از ظاهرش بفهمم چی تو مغزش میگذره؛ و همین باعث شده که هرگز نتونم بهش اعتماد کنم. گاهی پیش میاد که یهو میگه فلانی عجب آدم بیخودیه، یا اُمُله، یا فلانه؛ در صورتی که من حتی یک اپسیلون بیخود یودن یا اُمُل بودن تو وجود اون شخص نمیبینم. این باعث میشه که نتونم خط فکریشو پیشبینی کنم، و در نتیجه ممکنه همین حرفا رو پشت سر من هم بزنه. که به احتمال بسیار زیاد، زده.
در کل، مشکلی باهاش ندارم؛ جز این که میدونم اون با من مشکل داره. و این که میدونم که به علت نگاهِ بالا به پایینی که داره، بسیار بیادبه. یه جور بیادبیِ خاص و لفظ قلم.
سعی میکنم نادیده بگیرمش. برای کسی که عادت کرده به دیده شدن، احتمالاً این یکی از بدترین مجازاتهای ممکنه.
یه تمایل وسوسهکننده و مریضی تو وجودم هست، که دوست دارم قهر کنم و تقصیرا رم بندازم گردن طرف. نمیدونم چرا هست. نمیدونم چجوری درستش کنم. هیچ حالت دیگهای هم منو راضی نمیکنه. اگه قهر نکنم، حس میکنم یه ظلمی بهم شده و ساکت موندم. اگه نندازم گردن طرف، و حسِ عذابوجدان رو بهش منتقل نکنم، انگار کارم ناقص بوده. گاهی اینکار لازمه. ولی گاهی هم باید در برابرش مقاومت کنم که در برابر هر حرف و رفتاری که ناراحتم میکنه این کارو نکنم.
به آلت تناسلیم نگاه میکنم؛ و به این فکر میکنم که تا حالا رابطهی جنسی نداشتم. و به این که خیلی از همکلاسیام، داشتن. و خیلی از همسن و سالام. دلم میگیره از همه چی. از دست خودم عصبانیام چون حس میکنم تقصیر خودمم هست؛ گرچه نمیدونم واقعاً کیو مقصر بدونم.
نمیدونم طی این سالها چیو از دست دادم. احتمالاً چیز خیلی خوبیه که همیشه همهجا همه دربارش حرف میزنن.
نمیدونم اینکه رابطه جنسی رو تجربه نکردم، از بیعرضگی خودم بوده، یا محیط خونوادهم جوری نبوده که حتی به مغزم خطور کنه که اینکارو هم میشه کرد، یا چی. شایدم، ترکیبی از همهچی.
تعارض همیشگی آزارم میده. مثلثِ شومی که از ده سال پیش تا حالا عذابم میده: نیاز جنسی، استمنا، احساس گناه.
میدونم که تا حد خیلی زیادی طبیعیه. چون نیاز جنسی همیشه هست. حالا یا با رابطه جنسی برطرف میشه، یا با خودیی. و در هر صورت، به علت باورهای مذهبی، احساس گناه هم به دنبالش میاد. میخوای تعریف اسارت رو بدونی؟ همین مثلت.
به کی پناه ببرم؟ آیا خدا حرف منو میشنوه؟ آیا اگر میشنوه، اونقدری دوستم داره که کمکم کنه؟
احساس خاص بودن، بیمعنیه. همهی ما، ترکیبی از تجربیات متفاوتیم. دنیا پُره از تجربههای مختلف که یه تعدادیشو تو تجربه کردی و یه تعدادیشو نه. مال من با مال تو فرق داره. هیچکس مثل هیچکس نیست. هیچکس جلوتر یا عقبتر نیست. تو جایی که همه خاصان، هیچکس خاص نیست.
احتمالاً خوب نیست که اولین پست وبلاگ با این حرفا شروع شه. قبلنا، توی وبلاگای قبلی، توی سایتاب قبلی، حرفای سنگینتر و بهتری میزدم. ولی خب، بیخیال.
نسبت به شیدا، بدبینم. تهِ دلم ازش بدم میاد. در ظاهر بسیار دوستیم. اما این دوستی شکنندهست. هزاربار دعوا کردیم و باز نمیدونم چی شد آشتی کردیم.
آدمیه که هر لحظه ممکنه منفجر بشه. نمیتونم بفهمم چرا اینجوریه. انگار انبار باروته.
و حس میکنم متظاهر خیلی خوبیه.
این که نصف شب ساعت 3 پیام میده، این حسو بهم میده که داشته با پسری چت میکرده، اونم چتِ نه چندان مناسبی. چرا؟ چون قبلاً خودش بهم گفته بود که تجربهی همچین کاری رو داره. کِی گفته بود؟ ترم دو. الان ترم یازده ایم. فکر نمیکنم طی این مدت آدم بهتری شده باشه.
حالا چیکارش کنم؟ هیچی. میخوام کمکم دیرتر جوابشو بدم. کمکم فیتیلهی دوستی رو پایین بکشم. البته باهوشه. خیلی زود میفهمه. احتمالاً هر آدم عاقلِ دیگهای جای من بود، یه ذره ت به خرج میداد و همه چیو توی همین وضع نگه میداشت و واسه خودش دشمن درست نمیکرد. اما متاسفانه من همچین آپشنی ندارم. عین بچههام. دوست ندارم به خاطر مصالح، خلافِ احساسم عمل کنم.
خواهرم، ۳۶ سالشه. فوق لیسانس مدیریت داره. مجرد. بیشغل.
خواهرم، اصولاً اینقدرا درسش خوب نبوده. جثهی کوچیکی داره.
حدس میزنم توی دوران کودکی، اینطور بهش قبولونده شده که دختر ضعیفیه.
میدونم که تهِ دلش احساس ضعف میکنه. همیشه قبل از شروع هر کاری، با این پیشزمینهی قوی به مسئله نگاه میکنه که نمیتونم. چون خنگم.» اینو گاهی هم به زبون اورده.
الان، واسه سادهترین کارها هم، قبل از شروع کار، میترسه که نتونه. از آموزش سادهی ادیت عکس به یه روش خاص، تا آموزش بورس، هر فیلم آموزشیای بهش میدم حاضر نیست ببینه چون حس میکنه خنگه و بعیده یاد بگیره.
این موضوع، به شدت غمگینم کرده.
من، اگه بچهدار بشم، -دختر و پسرش فرقی نداره- قطعاً نمیذارم همچین حسی تو وجودش شکل بگیره. چون این اصلیترین عامل بدبختی هر انسانی میتونه باشه. این که بلد نباشی مهم نیست. اما این که فکر کنی هرگز یاد نخواهی گرفت، اسم رمزِ بدبخت شدنه. به نظرم اگه بخوای کسی رو نابود کنی، فقط کافیه این فکر و این حس رو تو وجودش بکاری. همین و بس.
من، روی مسائل جنسی حساسم. وقتی حرفش میشه، گوشم تیز میشه.
من، انسانم. انسان، نسبت به چیزی که ازش منع شده، حریصتره.
من، از این که خیلِ کثیری از کسایی که کوچیکتر از منن رابطهی جنسی رو تجربه کردن و عشق و حال میکنن، ناراحتم. بخشیش به خاطر این که خودم تا حالا انجام ندادم، و بخشیش به خاطر این که بیقید و بندی رو ظلم به همسران آیندهشون میدونم (که خودمم ممکنه قربانی باشم).
گاهی، حس میکنم از همه چی متنفرم. از خودم، از دور و بریام، از مردم، از شهرم، از کشورم.
ادعای پاکی و درستی ندارم.
بله؛ منم جزو کسایی بودم که این فیلم رو دیدم. البته، نه به قصد لذت -که واقعاً کیفیت افتضاحی داشت- بلکه از روی کنجکاوی.
بله؛ منم شاید در نابودی سرنوشت یک دختر دخیلم.
و چه جامعهی افتضاحی داشتیم و داریم. که خود منم یکی از اجزای تشکیل دهنده شم.
ولی از همهی اینا بگذریم، و کاری هم به احمقانه بودنِ کارِ خودِ خانوم امیرابراهیمی (فیلم گرفتن از رابطهی جنسی با دوست پسر و نگه داشتنش روی کامپیوتری که ممکنه هر کسی بره سراغش) نداشته باشیم، چه دختر مقاوم (همون پوستکلفت) ایه که بلایی سر خودش نیورده. و بعد از اینهمه سال، کمرشو زیر این همه فشار صاف کرده.
امیرابراهیمی به طور کلی واسه من الگو نیست؛ به هیچ وجه. چون احمقه و بیاحتیاط. ولی، تو حیطهی قوی بودن، میتونم ازش الگو بگیرم. به نظرم اگر خیلی از دختر و پسرای این مرز و بوم توی شرایط مشابه قرار میگرفتن، ممکن بود خودکشی کنن. و حالا، اگر اتفاقی واسشون بیوفته، میتونن از خودشون بپرسن که آیا بدتر از اینه که فیلمم توی کل ایران دست به دست بشه؟ اگه نه، پس غصه و ناراحتی چرا؟
این که دربارهی کثیفیهای مخفی جامعهمون حرف نزنیم، باعث نمیشه که اینا از بین برن.
مثلاً، این که اکثر ها به بچهها توسط پدرشون، یا عمو یا دایی یا یک فرد معتمد صورت میگیره.
یا مثلاً این که خیلیا حتی بعد از ازدواج، حتی بعد از این که بچهدار شدن، با معشوقهی قبلیشون رابطه دارن، هرجور رابطهای.
یا مثلاً. هرچی. بیخیال.
چرا حرف نمیزنیم؟
یه نکته بیاهمیت به ذهنم رسید. ما چرا توی املاهامون وقتی یه کلمه رو بلد نبودیم، اصرار داشتیم که بنویسیمش؟ خب واضحه که وقتی بلد نباشی، اشتباه مینویسی نمره کم میشه.
در حالی که، میتونستیم خیلی راحت اون کلمه رو جا بندازیم. اصلاً ننویسیم. معلم هم قطعاً نمیفهمه.
حالا شاید شماها این کارو کرده باشین. :) نمیدونم. ولی من که خیلی بَبو بودم. اه. الان دوزاریم افتاده.
وقتی مورد تحسین قرار میگیرم، عملکردم توی اون موضوع افت میکنه. نمیدونم چرا. واسه همینم همیشه از این که تحسین بشم خجالت کشیدم. یعنی تا وقتی که چراغ خاموش کارمو انجام میدم، عالی از آب در میاد.
نمیدونم مشکل از کجاس.
مثلاً یه زمانی متنای طولانی مینوشتم. بعد چند نفر اومدن گفتن بهبه و چهچه. اتفاقاً دوستای خوبی هم شدیم. ولی دیگه از اون به بعد، حسِ نوشتن نیومد که نیومد.
من باور نمیکنم اینایی که میان تو خیابون کف و سوت میزنن، داغدار کشتههای هواپیما باشن.
یا اینایی که عکس سردار سلیمانی رو پاره میکنن.
اینا مردم نیستن.
بعدم، حالا سپاه این همه از آسمون کشور محافظت کرده، یه دفه اشتباه کرده (که بسیار مشکوکه. سپاهی که پهپاد آمریکایی گلوبال هاوک رو توی جنوب میزنه و هواپیمای کناریش که پر از آدمه رو نمیزنه)، دلیل نمیشه کل عملکردش رو ببریم زیر سوال.
تازه، اینا که اصن بحثشون سپاه نیست.
صاف دارن به شخص آقای ای فحش میدن! اون چیکار کرده.
و جدای از اینها، واسه من واقعاً مشکوکه که این خطای انسانی، واقعاً یه خطای انسانی ساده باشه.
اون یارویی که از اصابت موشک فیلم گرفته، چطور توی چهار پنج ثانیه دوربینو در اورده فیلم گرفته؟
این از قبلش هم داشته از آسمون سیاه فیلم میگرفته.
چرا باید یه نفر نصف شب از آسمون فیلم بگیره؟ اونم صاف از همون نقطه.
در برخورد با اعتراضاتی که بو دار به نظر میرسن، باید محتاط بود. و نه احساسی.
از عملکرد سپاه توی این موضوع دفاع نمیکنم. ولی باید صبر کرد تا جعبه سیاه بررسی شه و زوایا روشن شه به مرور.
تا حقیقت بند کفشهایش را ببندد»، دروغ همهی دنیا رو دور زده.
همین.
خیلی دیر فهمیدم که باید با زور با خودم رفتار کنم.
دیگه بستهی اینترنت نخریدم واسه گوشیم.
اینستا رو هم دیاکتیو کردم.
کلش رویال هم که از قبل پاک شده بود.
و الان اوضاعم بهتره.
باید توییتر رو هم پاک کنم.
- همچنان تلگرامِ لعنتی رو نمیشه پاک کرد.
- همه فکر میکنن من خیلی درسخونم. یه برنامهای رو گوشیم نصب کردم که نشون میده در شبانه روز چند ساعت صفحه گوشیم روشن بوده. حدس میزنین چند ساعت؟ ۸ ساعت! حداقل ۸ ساعت! هر روز هم همینه. روز تعطیل که حتی بیشترم میشه. اینو نشون ملت دادم و برق از سرشون پرید :) شمام اگه خواستین نصب کنین: Stay Focused
توی روانپزشکی، یه چیزی داریم به اسم CBT یا cognitive behavioral therapy.
به طور خلاصه، قضیهش اینه که مثلاً یه نفر که یه مشکلی داره، مثلاً همیشه خشمگینه، یا استرس داره، یه جدولی بهش میدن، میگن احساساتتو بنویس توش. با تاریخ و ساعت.
بنویس توی چه موقعیتی اون احساس ایجاد شده؟ چه حسی داشتی؟ چقدر از حسات مطمئنی؟ چی دقیقاً باعثش شده؟ برداشت اصلی تو از اون موقعیت چی بوده؟ چه برداشتهای دیگهای میتونستی داشته باشی؟ از اون برداشتها، چندتا برداشت خوب و چنتا برداشت بد رو بنویس.
بعد از یه مدت، طرف متوجه میشه که توی موقیتهای خاص، همیشه یه برداشت خاص از شرایط داره در حالی که وماً برداشتش صحیح نیست. یعنی مثلاً میفهمه که وقتی نمرهش کم میشه، وماً آدم بیارزشی نیست.
یعنی عملاً این روش، میاد حسابکتابهای ناخودآگاه ما رو میاره جلو چشممون. و بعد از یه مدت، وقتی توی اون شرایط قرار میگیریم، میتونیم دست خودمونو بخونیم و جلوی خودمونو بگیریم از این که وارد فرایند خودتخریبیِ همیشگی بشیم.
کتابا واقعاً گرونن.
الان فقط اگه بخوام تستهای شهریور ۹۸ (ماژور + مینور) رو بخرم، میشه حدود ۳۰۰ و خورده ای.
و اگه بخوام تستهای اسفند ۹۷ رو بخرم (ماژور + مینور) جمعاً میشه ۲۰۰ و خوردهای.
و اگه بخوام هر چهار کتاب رو کپی بخرم، جمعاً شاید بشه ۲۰۰ تومن، بلکه کمتر. تازه با فنر.
از طرفی، من واقعاً پول ندارم.
از طرف دیگه، دلمم نمیخواد حرومخور باشم. این کتابا واضحاً زحمت زیادی کشیده شده واسشون.
نمیدونم چیکار کنم. من که کپیشو سفارش دادم ولی تهِ دلم خیلی حس بدی دارم. ایشالاً بعداً، اگه پولی دستم رسید، کتابا رو اورجینال میخرم. هعی.
- همیشه، هرچقدر جلوتر بری، زندگی سختتر میشه. تا وقتی این حقیقت رو واقعاً قبول نکنی، نمیتونی واسش چارهای هم بیاندیشی. چاره چیه؟ به طور کلی: قویتر شدن. هیچ راه دیگهای نداره.
- امروز موقع برگشتن، دوتا گربه بالا درخت داشتن دعوا میکردن. کل خیابون وایساده بودن نگاه میکردن :)) حتی تو فستفودی روبرو هم همه با دهن باز زل زده بودن به درخت.
تا این که بالاخره دعوا یهو خیلی شدید شد، یکیشون محکم زد تو سر اون یکی، و اون بدبخت از بالا پرت شد پایین. و همه ملت خندیدن و راحت شدن برگشتن سر کارشون.
عاشق - سیاوش قمیشی❤️
خیلی ممنون - سیاوش قمیشی❤️
دزیره - چاوشی❤️
پروانهها - چاوشی❤️
و خیلی آهنگای دیگه.
پ.ن: از هیچ قِریای لذت نمیبرم. اما از آهنگایی که تم غمگینِ قشنگی دارن، بینهایت لذت میبرم. دوپامینی که تو مغزم ترشح میشه، وصفناشدنیه.
عاشق - سیاوش قمیشی❤️
خیلی ممنون - سیاوش قمیشی❤️
دزیره - چاوشی❤️
پروانهها - چاوشی❤️
و خیلی آهنگای دیگه.
پ.ن: از هیچ آهنگ قِریای لذت نمیبرم. اما از آهنگایی که تم غمگینِ قشنگی دارن، بینهایت لذت میبرم. دوپامینی که تو مغزم ترشح میشه، وصفناشدنیه.
(گلاب به روتون)
یادمه دبیرستان بودم، بعد از یه سرماخوردگیِ سخت (شایدم آنفولانزا) بیضهم درد گرفته بود.
رفتیم پیش اورولوژ، معاینه کرد و تست اسپرم نوشت.
یکی از عجیبترین صحنههایی که یه نفر تو زندگیش میتونه تجربه کنه، این صحنهست که با بابات بری آزمایشگاه، یارو یه ظرف بهت بده بگه برو تو دستشویی اینو پُرش کن. بعد در حالی که خندت گرفته، خودتو بزنی به اون راه و از بابات (که با یه قیافهی پوکر فیس وایساده) بپرسی حالا باید چیکار کنم؟! و باباتم بگه خب، برو، یه ذره با خودت وَر برو.
بعد، بری دستشویی، در عرض چند دقیقه، زود ظرفو پر کنی و بیای بیرون، و جلوی چشمای بابات، اون ظرفِ پُر رو بذاری سر جاش و بگی خب بریم دیگه . :))
داشتم به این فکر میکردم که بابام اون لحظه چی گفته تو دلش؟ یحتمل گفته: یا علی! این هیولا چقد حرفهای بود. :|| :))
این شکلهایی که قدیما تو مجلهها و اینا بود یادتونه؟ که میگفتن باید چشمتو لوچ کنی تا سه بعدی ببینی و اینا.
من امروز برای اولین بار، بالاخره موفق شدم سه بعدی ببینمشون :)) از شادی در پوست خودم نمیگنجم. تا حالا فکر میکردم مغزم فلجه.
بعدم، اصن تکنیکشو اشتباه بهم گفته بودن. هیچکس نگفته بود باید بچسبونیش به بینیت و آروم آروم دورش کنی و فو هم نکنی تا خودش درست شه.
خلاصه، اگه تا حالا امتحان نکردین، بکنین. دنیای جدیدی به روتون باز میشه :))
اگه نتونستین، ناامید نشین. عینکتونو بردارین، صاف بشینین، و چندین بار امتحان کنین. تو اینترنت هم آموزش و فیلم و اینا زیاده واسش.
هرچقدر سنات بیشتر شه، و ارتباطاتت بیشتر شه، و بالغتر شی، بیشتر به این نتیجه میرسی که توی روابطت، تنها کاری که میتونی بکنی و باید بکنی، اینه که واسه دیگران تا جایی که میتونی خوب باشی؛ اما یه اپسیلون هم انتظار خوبی از هیچکس نداشته باشی.
نه واسه آرامش دیگران، بلکه واسه آرامش خودت.
این، به نظرم اساسیترین اصل روابطه.
خودم بیشتر به سمت پرسپولیس میل میکنم،
ولی، واقعاً و حقیقتاً این همه تعصب و علاقهی شدید و دعوا و جنجال واسه دوتا تیم رو درک نمیکنم. که نه بردشون به ما میرسه، نه باختشون، نه هیچ سهمی توی موفقیتشون داریم، توی عدم موفقیتشون.
حالا باز اینا ایرانیان.
تیمای خارجی که دیگه هیچی :| مردم چشونه؟ چه تحلیل روانشناسانهای پشت ایناس؟
عیار خوب بودن یه نفر، به ارادهشه.
به این که وقتی یه کاریو تصمیم گرفت که بکنه، یا نکنه، پاش وایسه.
اگه تصمیم گرفتی با ش حرف نزنی، نزن. واسش گهگاهی پیام نفرست. نفرست لامصب. نفرست.
(منصور؟ دیانی؟ رضا؟ باقر؟ نوید؟ علی ف یادت رفته؟ امید و علی که هیچی. سینا سلطون؟ سینا عباس؟ تقریباً همه؟ نباید گفت خاک بر سرت؟)
اگه قول میدی تو اون گروه ۵ نفرهی مزخرف که در باطن احترامی واست قائل نیستن دیگه حرف نزنی، نزن. اگه بزنی، قصدت فقط و فقط دیده شدنه. پشت پا میزنی به قولت به خاطر یه کار مهوع. اسمشو چی میشه گذاشت؟ نکن عزیز من. نکن.
آدمایی که هر از چند گاهی اذیتم میکردن، رفتاراشون رو اعصابم بود، سرشون تو زندگی بقیه بود، اهل زرنگبازی بودن، کنارشون احساس امنیت نداشتم، و رفتاراشون همیشه به نظرم یه حالی بود رو به مرور گذاشتم کنار.
اینا یه زمانی جزو دوستای نزدیکم بودن.
یکیشون مثلاً اینقدر باهام احساس نزدیکی داشت که یه روز بهم گفت توی درایو D توی فلان پوشه، یه فایل وُرد گذاشتم که خیلی چیزا توش نوشتم و یه جورایی وصیتنامه مه و اگه یه روز مُردم، برو ورش دار و رمز لپتاپمم اینه.
یا اون یکی، از کارایی که تابستون کرده بود میگفت.
یا اون یکی.
ولی به مرور، کار به جایی رسید که انگار باید جدا میشدیم. منی که اینقدر تحملم توی نادیده گرفتن رفتارای آزاردهنده زیاده، دیگه کارد به استخونم رسید.
بعضیاشونو با دعوا گذاشتم کنار. بعضیاشونو به مرور کنار گذاشتم. بعضیاشونم در حال کنار گذاشتنم.
حس دوگانهای دارم.
دیدی این پیجای روانشناسی هی میگن آدمایی که ناراحتتون میکنن رو کنار بذارین و اینا؟ خب من این کارو کردم. ولی این همهی ماجرا نیست. هیچکس بدِ بد یا خوبِ خوب نیست.
تو وقتی یه نفرو به خاطر بدیهاش کنار میذاری، همزمان جای خوبیهاش هم خالی میمونه. درسته که بدیهاش بیشتر از خوبیاش بوده، اما نمیتونی لحظات خوبی که با هم گذروندین -هرچند محدود- رو فراموش کنی.
یعنی درسته که از بدیهاش راحت شدی، ولی جاش یه غمِ جدید میشینه.
و شاید همیشه یه حسرتی بمونه تهِ دلت؛ که میگی: کاملاً قبول دارم که کار درستی کردم، اما کاش همه چیز جورِ دیگهای بود که کار به اینجا نمیکشید.
۱- بازیهامون توی پاویون و خندههامون از ته دل
۲- سودهای خوب توی سالِ خوبِ بورس
۳- اولین اینتوبهکردنهای موفقِ نسبتاً تنهایی و حس خوبش
۴- حسِ خوبِ این که یه نفر واقعاً اینقدر دوستت داره، و از همه جهت قبولت داره.
۵- پیامکِ یهوییِ اولین حقوق اکسترنی (عملاً اولین پولی که تو این مسیر گیرمون اومده) به مبلغ ۳ میلیون و چهارصد. البته حقوق چار ماه رو یه باره دادن :))
۶- نوشتنِ کلمهی دکتر» برای اولین بار، پشتِ اسممون روی کارت.
۷- گروهبندی با بچههایی که خیلی بیشتر شبیه خودمن نسبت به قبلیا، و درک و احترام بیشتر، و البته معاشرت با آدمای خفنی که هر روز ازشون چیزای جدید یاد میگیرم.
۸- لحظهای که شب، توی کتابخونه، وقتی گشنهم بود، استیجری که پارسال واسش یه ژتون ناهار جور کرده بودم یهویی اومد بالا سرم گفت ژتون شام میخوای؟ این که بهم یادآوری کرد که خوبیا گم نمیشه. حتی اگر کوچیک باشن.
کلاً به قول یه دوستی، زندگیم زیاد فراز و نشیب نداره. یه خط نسبتاً صافه اما اون بالاها. :) البته گندهش کرده ولی خب، راضیام. :)
ایشالا ۹۹ با همهی سختیایی که واضحاً در انتظارمن، بتونه پربار و پربرکت باشه.
و البته واسه شما هم همینطور :)
سال نوتون مبارک.
+مرسی
خاکستری جان، رفیق عزیز :)
دختره اومده سر فلان قضیه نصیحتم کنه، که برم علت انگیزههای درونیمو پیدا کنم، و حالا وسط حرفاش میگه: من به دراگ خیلی علاقه دارم. کنجکاوم دربارش. یه دفعه به رفیقم که پسر هم هست، گفتم و با تعجب زل زد تو چشمم و منو نهی کرد که اصلاً سمتش نرم و فلان.
این دختره خیلی هم با من رودروایسی داره. یه زمانی رو من کراش داشته و اینا.
من کاری به دراگش ندارم. همه چی به کنار.
چه ومی داره که با تأکید بگی که رفیقت پسره؟ :))
آقا، من خودم هم داغونم. منم معصوم نیستم. منم خیلی حرف زدم با دخترا. دوست صمیمی هم بودم. فقط باهاشون نخوابیدم. ولی با این حال، شرمم میشه که خیلی راحت توی چت مثلاً بگم با رفیقم که دختره حرف میزدم و فلان.
الان خداوکیلی چه تحلیلی میشه داشت از این رفتار؟ یعنی چی؟ از اون لحظه اینقدر تو دلم حس انزجار پیدا کردم که حد نداره. نمیدونم چرا.
عاشقم نباش،
اما بهم اعتماد کن.
اعتماد از همه چی بالاتره. بالاتره از همه چی.
اعتماد، مقدمهی دوستیه.
اعتماد، آرامشِ خاطره.
اعتماد، یعنی قلب آروم.
شاید دردم اینه که اعتماد ندارم.
به بشر که اعتماد ندارم هیچ،
به خالق بشر هم اعتماد ندارم. به خدا اعتماد ندارم.
چرا؟ چون حتی نمیدونم خدایی که میپرستم، همون خداییه که باید بپرستم؟ خدای من، کیه؟ اصن خدا، با من خوبه؟ یا میخواد چیزیو تلافی کنه؟ من از کجا باید بشناسمش؟ اصن خدا خیلی خوبه، قبول، ولی آیا تو اون موضوعی که خیلی نگرانشم، قراره دخالتی کنه؟ یا مثل بقیه موضوعات اجازه میده که هرچی شد شد؟
قبلاً هم گفتم. خدا پسرخالهی کسی نیست.
هدیهی سال نو» داستانیه از اُ. هنری
این داستان قشنگ، قبلاً توی کتابای ادبیات درسیمون بوده.
ولی به دلایلی، از کتاب برداشتن! نمیدونم چرا. یعنی نسل ما اینو توی کتابهاش نداشت.
ولی به هر حال، معلممون، بهمون گفت برین اینو سرچ کنین بخونین :)
واقعاً هم داستان قشنگیه. خیلی قشنگ.
یه جورایی، یکی از آرزوهای من اینه که همچین رابطهای بین من و همسرم باشه. :)
اگه دلتون خواست، بخونید. توی ادامهی مطلب» هست :)
پ.ن: معلومه زدم تو کار داستان کوتاه؟ :))
ادامه مطلب
داستان کوتاه گردنبند»، نوشتهی گی دو موپاسان رو بخونید.
و به این فکر کنید که چی شد که اینطوری شد؟ کجای کار اشتباه بود؟ اگر چیکار نمیکرد اینطوری نمیشد؟
اگه دلتون خواست، نظرتونو واسم بنویسید. خوشحال میشم :)
داستان توی ادامه مطلب»
ادامه مطلب
درباره این سایت