حال و روز ما...



درباره آرمان بنویسم.

آرمان، همکلاسیمه. پسر بسیار اتوکشیده‌ایه. خیلی رسمیه. به نظر خشک میاد. در ظاهر باادبه ولی در باطن خیلی راحت بهت توهین می‌کنه. اغلب سعی می‌کنه نظراتش مخالفِ نظرات بقیه باشه؛ یه جورایی ساختارشکن باشه. تهِ دلش، از من بدش میاد ولی در ظاهر، موقع سلام علیک، تا کمر خم می‌شه. ت‌مدار خوبیه. تو بازی مافیا، قوی عمل می‌کنه. ما با هم خیلی مافیا بازی کردیم. این باعث شده که بفهمم هیچ‌وقت نمی‌تونم از ظاهرش بفهمم چی تو مغزش می‌گذره؛ و همین باعث شده که هرگز نتونم بهش اعتماد کنم. گاهی پیش میاد که یهو می‌گه فلانی عجب آدم بیخودیه، یا اُمُله، یا فلانه؛ در صورتی که من حتی یک اپسیلون بیخود یودن یا اُمُل بودن تو وجود اون شخص نمی‌بینم. این باعث می‌شه که نتونم خط فکری‌شو پیشبینی کنم، و در نتیجه ممکنه همین حرفا رو پشت سر من هم بزنه. که به احتمال بسیار زیاد، زده.

در کل، مشکلی باهاش ندارم؛ جز این که می‌دونم اون با من مشکل داره. و این که می‌دونم که به علت نگاهِ بالا به پایینی که داره، بسیار بی‌ادبه. یه جور بی‌ادبیِ خاص و لفظ قلم.

سعی می‌کنم نادیده بگیرمش. برای کسی که عادت کرده به دیده شدن، احتمالاً این یکی از بدترین مجازات‌های ممکنه.


یه تمایل وسوسه‌کننده و مریضی تو وجودم هست، که دوست دارم قهر کنم و تقصیرا رم بندازم گردن طرف. نمی‌دونم چرا هست. نمی‌دونم چجوری درستش کنم. هیچ حالت دیگه‌ای هم منو راضی نمی‌کنه. اگه قهر نکنم، حس می‌کنم یه ظلمی بهم شده و ساکت موندم. اگه نندازم گردن طرف، و حسِ عذاب‌وجدان رو بهش منتقل نکنم، انگار کارم ناقص بوده. گاهی این‌کار لازمه. ولی گاهی هم باید در برابرش مقاومت کنم که در برابر هر حرف و رفتاری که ناراحتم می‌کنه این کارو نکنم.


به آلت تناسلیم نگاه می‌کنم؛ و به این فکر می‌کنم که تا حالا رابطه‌ی جنسی نداشتم. و به این که خیلی از همکلاسیام، داشتن. و خیلی از هم‌سن و سالام. دلم می‌گیره از همه چی. از دست خودم عصبانی‌ام چون حس می‌کنم تقصیر خودمم هست؛ گرچه نمی‌دونم واقعاً کیو مقصر‌ بدونم.

نمی‌دونم طی این سال‌ها چیو از دست دادم. احتمالاً چیز خیلی خوبیه که همیشه همه‌جا همه دربارش حرف می‌زنن.

نمی‌دونم این‌که رابطه جنسی رو تجربه نکردم، از بی‌عرضگی خودم بوده، یا محیط خونواده‌م جوری نبوده که حتی به مغزم خطور کنه که این‌کارو هم می‌شه کرد، یا چی. شایدم، ترکیبی از همه‌چی.

تعارض همیشگی آزارم می‌ده. مثلثِ شومی که از ده سال پیش تا حالا عذابم می‌ده: نیاز جنسی، استمنا، احساس گناه.

می‌دونم که تا حد خیلی زیادی طبیعیه. چون نیاز جنسی همیشه هست. حالا یا با رابطه جنسی برطرف می‌شه، یا با خودیی. و در هر صورت، به علت باورهای مذهبی، احساس گناه هم به دنبالش میاد. می‌خوای تعریف اسارت رو بدونی؟ همین مثلت.

به کی پناه ببرم؟ آیا خدا حرف منو می‌شنوه؟ آیا اگر می‌شنوه، اونقدری دوستم داره که کمکم کنه؟


احساس خاص بودن، بی‌معنیه. همه‌ی ما، ترکیبی از تجربیات متفاوتیم. دنیا پُره از تجربه‌های مختلف که یه تعدادی‌شو تو تجربه کردی و یه تعدادی‌شو نه. مال من با مال تو فرق داره. هیچ‌کس مثل هیچ‌کس نیست. هیچ‌کس جلوتر یا عقب‌تر نیست. تو جایی که همه خاص‌ان، هیچ‌کس خاص نیست.


احتمالاً خوب نیست که اولین پست وبلاگ با این حرفا شروع شه. قبلنا، توی وبلاگای قبلی، توی سایتاب قبلی، حرفای سنگین‌تر و بهتری می‌زدم. ولی خب، بیخیال.

نسبت به شیدا، بدبینم. تهِ دلم ازش بدم میاد. در ظاهر بسیار دوستیم. اما این دوستی شکننده‌ست. هزاربار دعوا کردیم و باز نمی‌دونم چی شد آشتی کردیم.

آدمیه که هر لحظه ممکنه منفجر بشه. نمی‌تونم بفهمم چرا این‌جوریه. انگار انبار باروته.

و حس می‌کنم متظاهر خیلی خوبیه.

این که نصف شب ساعت 3 پیام می‌ده، این حسو بهم می‌ده که داشته با پسری چت می‌کرده، اونم چتِ نه چندان مناسبی. چرا؟ چون قبلاً خودش بهم گفته بود که تجربه‌ی همچین کاری رو داره. کِی گفته بود؟ ترم دو. الان ترم یازده ایم. فکر نمی‌کنم طی این مدت آدم بهتری شده باشه.

 حالا چیکارش کنم؟ هیچی. می‌خوام کم‌کم دیرتر جوابشو بدم. کم‌کم فیتیله‌ی دوستی رو پایین بکشم. البته باهوشه. خیلی زود می‌فهمه. احتمالاً هر آدم عاقلِ دیگه‌ای جای من بود، یه ذره ت به خرج می‌داد و همه چیو توی همین وضع نگه می‌داشت و واسه خودش دشمن درست نمی‌کرد. اما متاسفانه من همچین آپشنی ندارم. عین بچه‌هام. دوست ندارم به خاطر مصالح، خلافِ احساسم عمل کنم.


خواهرم، ۳۶ سالشه. فوق لیسانس مدیریت داره. مجرد. بی‌شغل.

خواهرم، اصولاً اینقدرا درسش خوب نبوده. جثه‌ی کوچیکی داره.

حدس می‌زنم توی دوران کودکی، اینطور بهش قبولونده شده که دختر ضعیفیه.

می‌دونم که تهِ دلش احساس ضعف می‌کنه. همیشه قبل از شروع هر کاری، با این پیش‌زمینه‌ی قوی به مسئله نگاه می‌کنه که نمی‌تونم. چون خنگم.» اینو گاهی هم به زبون اورده.

الان، واسه ساده‌ترین کارها هم، قبل از شروع کار، می‌ترسه که نتونه. از آموزش ساده‌ی ادیت عکس به یه روش خاص، تا آموزش بورس، هر فیلم آموزشی‌ای بهش می‌دم حاضر نیست ببینه چون حس می‌کنه خنگه و بعیده یاد بگیره.

این موضوع، به شدت غمگینم کرده.

من، اگه بچه‌دار بشم، -دختر و پسرش فرقی نداره- قطعاً نمی‌ذارم همچین حسی تو وجودش شکل بگیره. چون این اصلی‌ترین عامل بدبختی هر انسانی می‌تونه باشه. این که بلد نباشی مهم نیست. اما این که فکر کنی هرگز یاد نخواهی گرفت، اسم رمزِ بدبخت شدنه. به نظرم اگه بخوای کسی رو نابود کنی، فقط کافیه این فکر و این حس رو تو وجودش بکاری. همین و بس.


یه زمانی، رویای یارِ امان زمان شدن داشتم.
هنوزم ته دلم، دارمش؛ ولی هر روز این چراغ بیشتر به سمت خاموشی می‌ره.
نه این که اعتقادم به امام کمتر شه. نه. اعتقادم به خودم کمتر می‌شه. می‌فهمم یار مناسبی نخواهم بود. آدم توانایی نیستم توی رکابش. یعنی، اینقدر دور و برم آدمای خوب‌تر و باهوش‌تر و تواناتر و مؤمن‌تر هست، که از خودم خجالت می‌کشم.
ولی، هنوز کورسوی امیدی تهِ دلم روشنه.
واسم باارزشه‌. نمی‌خوام خاموش شه.
می‌دونم از لحاظ اسلامی، آدم افتضاحی‌ام. هفته‌ای یه بار نماز می‌خونم. تا حدودی بددهنم. خود یی می‌کنم. گاهی نسبت به دیگران تنفر قلبی دارم. گاهی تنبلم. گاهی دروغ می‌گم. گاهی نسبت به همه چی شک می‌کنم؛ حتی خدا. و چیزای دیگه. اما، آیا به اندازه‌ی یه شیءِ بی‌جون هم به درد امام نمی‌خورم؟
هعی.

جدای از این که آدم باید گاهی به خودش قول‌هایی بده، باید این توانایی رم داشته باشه که به قول‌هاش عمل کنه.
مثلاً وقتی من به خودم قول می‌دم که دیگه به فلانی به خاطر رفتارش محل نذارم، باید بهش عمل کنم. وگرنه، تنها چیزی که واسم می‌مونه، حسِ ضعف‌ه؛ به‌اضافه‌ی اعصاب خردی و عصبانیت از خود.
و من نمی‌دونم چرا در عمل نکردن به قولایی که به خودم می‌دم، به مقام استادی رسیدم. چی شد به این‌جا رسیدم.
و هر دفعه هم به خودم می‌گم: دیگه این‌دفعه عمراً اینجوری بشه.
حالا، طوری نیس، این‌بارم می‌گم: دیگه این‌دفعه عمراً اینجوری بشه.

خیلی وقته سینما نرفتم. از هزارپا به اینور.
چرا؟ واضحه. سینماگرها و هنرمندهای خودخوانده، سوراخِ کسب درآمد رو پیدا کردن. فقط تیکه‌های جنسی.
آره قبول دارم. می‌خندیم. خوش می‌گذره.
ولی نمی‌خوام کسب‌و‌کار این آدما رو رونق بدم.
نمی‌دونم ذائقه‌ی مردم تا کجا قراره به کثافت کشیده بشه.

1) دیروز دو بار خودیی کردم، امروز یک بار.
2) من به پاهای دخترا علاقه دارم (اصطلاح انگلیسی‌شو نمی‌نویسم که دردسر نشه.) از بچگی علاقه داشتم و احتمالاً خواهم داشت.
3) نمی‌دونم این قضیه نرماله یا نه. به هر حال، ممکنه کمتر کسی رو پیدا کنید که مثل من باشه.
4) فشار جنسی‌ای که رومه زیاده. نمی‌ذاره درس بخونم. نمی‌دونم چجوری از این منجلاب نجات پیدا کنم.

من، روی مسائل جنسی حساسم. وقتی حرفش می‌شه، گوشم تیز می‌شه.

من، انسانم. انسان، نسبت به چیزی که ازش منع شده، حریص‌تره.

من، از این که خیلِ کثیری از کسایی که کوچیک‌تر از منن رابطه‌ی جنسی رو تجربه کردن و عشق و حال می‌کنن، ناراحتم. بخشیش به خاطر این که خودم تا حالا انجام ندادم، و بخشیش به خاطر این که بی‌قید و بندی رو ظلم به همسران آینده‌شون می‌دونم (که خودمم ممکنه قربانی باشم).

گاهی، حس می‌کنم از همه چی متنفرم. از خودم، از دور و بریام، از مردم، از شهرم، از کشورم.


باید بگم.
دوباره و چندباره،
که از آینده می‌ترسم. از این که چه بلاهایی ممکنه به سرم بیاد.
کیو جز خدا دارم که بهش پناه ببرم؟
آیا، خدا، دوستم داره؟ چقدر؟
اگه نماز نخونم هم، همچنان دوستم داره؟
اگه دوستم نداشته باشه، تلافی می‌کنه؟

توی یه پیج پرمخاطب اینستاگرامی، پرسیده شد که آیا با سهمیه‌های کنکور مخالفید؟ ۹۰٪ گفتند بله.
سوال بعد، پرسیده شد که اگر خودتان سهمیه داشتید، از آن استفاده می‌کردید؟ بازم ۹۰٪ گفتند بله!
این، ماییم.
این، خودِ ماییم.
راستش، خود من هم زده بودم بله.

ادعای پاکی و درستی ندارم.
بله؛ منم جزو کسایی بودم که این فیلم رو دیدم. البته، نه به قصد لذت -که واقعاً کیفیت افتضاحی داشت- بلکه از روی کنجکاوی.
بله؛ منم شاید در نابودی سرنوشت یک دختر دخیلم.
و چه جامعه‌ی افتضاحی داشتیم و داریم. که خود منم یکی از اجزای تشکیل دهنده‌ شم.

ولی از همه‌ی اینا بگذریم، و کاری هم به احمقانه بودنِ کارِ خودِ خانوم امیرابراهیمی (فیلم گرفتن از رابطه‌ی جنسی با دوست پسر و نگه داشتنش روی کامپیوتری که ممکنه هر کسی بره سراغش) نداشته باشیم، چه دختر مقاوم (همون پوست‌کلفت) ایه که بلایی سر خودش نیورده. و بعد از این‌همه سال، کمرشو زیر این همه فشار صاف کرده.

امیرابراهیمی به طور کلی واسه من الگو نیست؛ به هیچ وجه. چون احمقه و بی‌احتیاط. ولی، تو حیطه‌ی قوی بودن، می‌تونم ازش الگو بگیرم. به نظرم اگر خیلی از دختر و پسرای این مرز و بوم توی شرایط مشابه قرار می‌گرفتن، ممکن بود خودکشی کنن. و حالا، اگر اتفاقی واسشون بیوفته، می‌تونن از خودشون بپرسن که آیا بدتر از اینه که فیلمم توی کل ایران دست به دست بشه؟ اگه نه، پس غصه و ناراحتی چرا؟


من فکر می‌کنم توصیه‌های اخلاقی برای این ساخته نشدن که رفتارهای ما رو به طور خود به خود اصلاح کنن.
بلکه، ساخته شدن که وقتی قراره قانونی برای کنترل فلان رفتار مردم اجرا بشه، مردم در برابرش مقاومتی نکنن. یه جورایی، ذهن‌شون از قبل آماده باشه.

این که درباره‌ی کثیفی‌های مخفی جامعه‌مون حرف نزنیم، باعث نمی‌شه که اینا از بین برن.

مثلاً، این که اکثر ها به بچه‌ها توسط پدرشون، یا عمو یا دایی یا یک فرد معتمد صورت می‌گیره.

یا مثلاً این که خیلیا حتی بعد از ازدواج، حتی بعد از این که بچه‌دار شدن، با معشوقه‌ی قبلی‌شون رابطه دارن، هرجور رابطه‌ای.

یا مثلاً. هرچی. بیخیال.

چرا حرف نمی‌زنیم؟ 


.

دوتا نیم‌کیلو پسته خریدم. شب دیدم یکی از نیم‌کیلوها تموم شده. گفتم کی خورده؟ خواهرم گفت خب مهمون داشتیم. منم ظهر کلی‌شو خوردم.
گفتم مهمون مگه چقدر می‌خوره. همه‌شو خودت خوردی. نیییم کیلو پسته خوردی؟
نیم‌کیلوی دومو دیگه خودم می‌خورم. بس‌ته. بهت نمی‌دم.

نیم‌کیلوی دومو خوردم. اما اگه زمان برمی‌گشت به عقب، جوری رفتار نمی‌کردم که انگار کار بدی کرده. می‌ذاشتم همه‌شو خودش بخوره.

حاجی، همکلاسیم، بهم می‌گه فلانی تو دیدت نسبت به دین یه ذره پارانویا داره. یه ذره شکاکی. یه ذره بدبینی.
گفتم آره. زدی تو خال.
گفت چرا؟
گفتم فکر می‌کنم درستشم همینه. اگه اون داعشی و اون سنیِ تندرو و اون وهابی و اون بهایی و اون طالبان و غیره هم فقط یه ذره شکاک بودن، دنیا خیلی جای بهتری بود.

پ.ن: من و حاجی و چند نفر دیگه، پسرای نسبتاً مذهبی ورودی هستیم. یعنی حداقل در چشم دیگران مذهبی می‌زنیم. من که در باطن مذهبیِ آنچنانی نیستم. نمازمو به زور می‌خونم و روزه‌مو به زور می‌گیرم. با دخترا هم گاهی حرف می‌زنم (البته بیرون نمی‌رم، که اینم دلیلش مذهبی نیست. دلیلش بیشتر جدی‌تر نشدن رابطه‌ها و در دام عشق و عاشقی نیوفتادنه. چه من چه اون. البته گاهی هم موفق نبودم که بماند). گاهی هم فیلم مستهجن نگاه می‌کنم. فحش رکیک هم می‌دم به موقعش. همینم که هستم. البته می‌دونم خدا وجود داره چون معجزه‌شو دیدم؛ جوری که مو لا درزش نمی‌ره. ولی به هر حال، اگر خوبی یا بدی‌ای دارم، ۹۰٪ ش انتخابای شخصی بوده. اگر مخالف خیانتم، به خاطر اینه که شخصاً حتی از کلمه خیانت حالم بهم می‌خوره. نه این که چون قرآن گفته خیانت بده منم خیانت نکنم. بقیه چیزا هم همین‌طور. و همین باعث می‌شه که یه ذره از بطنِ دین و ماجراهاش بیام بیرون، و از بیرون نگاه کنم. و فکر نکنم خدا مخالفت خاصی داشته باشه با این قضیه. اگه عبادت کورکورانه می‌خواست که اصن فرشته‌ها رو داشت. چه نیاز به من.
(پی‌نوشت از خود متن بیشتر شد :) )

جاله بدونید که توی نور کم، احساسات آدما بر عقلشون غلبه می‌کنه. اینو از اونجایی فهمیدن که توی یه فروشگاه، اگه نور یه راهرو یه ذره کمتر باشه، خریدارها کمتر منطقی عمل می‌کنن.
به خاطر همینه که نور کافه‌ها معمولاً کمه.
به خاطر همینه که آدما شبا صادق‌تر می‌شن.

.

دوران کودکی، دوران بسیار مهمیه توی شکل‌گیری شخصیت بچه.
مادر، توی اون دوسال، بدبختی یا سعادتِ ۸۰ سال آینده‌ی بچه رو رقم می‌زنه.
تا حالا چنتا شخصیت بوردرلاین دیدیم که ناخودآگاه رفتارایی می‌کنن که با بقیه مشکل پیدا می‌کنن. هیچ وقتم نمی‌فهمن چرا اینجوری می‌شه. چون حس می‌کنن حق با خودشون بوده.
خلاصه، فکر کنم بد نباشه که پسرا، قبل ازدواج، دختره رو ببرن پیش روان‌شناس که سلامت روانش تایید بشه و هم این که توجیه بشه که به عنوان مادر، چقدر چقدر چقدر تک‌تک حرکاتش مهمه.

سیم‌کارت مامانم به اسم منه.
هر سال، روز تولدم، اپراتور بهش اس‌ام‌اس می‌ده تولدمو تبریک می‌گه. و مامانم هم بلافاصله بعدش میاد تبریک می‌گه بهم.
این مدل تبریک گفتنشو نمی‌خوام. نمی‌دونم چجوری اون پیامک لعنتی رو غیر فعال کنم. خیلی رو مخمه.

.

عشق اول شاید نه، اما عشقی که در گذشته خیلی شدید بوده و به هر دلیل به وصال ختم نشده، خیلی هیولای بدیه.
من ازش می‌ترسم.
من اگه بخوام ازدواج بکنم، از این هیولا می‌ترسم. از این که یه روز زنم توی بغلم یاد اون عشق بیوفته، می‌ترسم.
همیشه یه عده کمین کردن که این جملات از دهن آدم در بیاد تا بپرن انگ بزنن: متعصب، متهجر، عقب‌مونده، کور نسبت به حقایق جامعه، و غیره.
اما اینا تغییری تو حال من ایجاد نمی‌کنه. من تهِ دلم عمیق‌ترین غم ممکن رو حس می‌کنم؛ اگر این اتفاق بیوفته.

.

یه نکته بی‌اهمیت به ذهنم رسید. ما چرا توی املاهامون وقتی یه کلمه رو بلد نبودیم، اصرار داشتیم که بنویسیمش؟ خب واضحه که وقتی بلد نباشی، اشتباه می‌نویسی نمره کم می‌شه.
در حالی که، می‌تونستیم خیلی راحت اون کلمه رو جا بندازیم. اصلاً ننویسیم. معلم هم قطعاً نمی‌فهمه.
حالا شاید شماها این کارو کرده باشین. :) نمی‌دونم. ولی من که خیلی بَبو بودم. اه. الان دوزاریم افتاده.


.

منم به سهم خودم، چیزایی توی این دنیا دارم که واسم از دست دادن‌شون به سادگی نیست.
و به این راحتی نمی‌تونم ولشون کنم.
شاید این نرمال باشه.
اما ایده‌آل نیست.
تنها وقتی کاملاً آزادی که اگه مجبور شدی بری، به چیزی دل نبسته باشی.

.

وقتی مورد تحسین قرار می‌گیرم، عملکردم توی اون موضوع افت می‌کنه. نمی‌دونم چرا. واسه همینم همیشه از این که تحسین بشم خجالت کشیدم. یعنی تا وقتی که چراغ خاموش کارمو انجام می‌دم، عالی از آب در میاد.
نمی‌دونم مشکل از کجاس.

مثلاً یه زمانی متنای طولانی می‌نوشتم. بعد چند نفر اومدن گفتن به‌به و چه‌چه. اتفاقاً دوستای خوبی هم شدیم. ولی دیگه از اون به بعد، حسِ نوشتن نیومد که نیومد.


.

چند دقیقه واسه استراحت می‌خوام بیام تلگرام. موقع بیرون اومدن، می‌بینم نیم ساعت گذشته.
می‌خوام جواب یه دوستامو تو اینستا بدم، موقع بیرون اومدن می‌بینم یک ساعت گذشته.
می‌خوام یک ساعت بخوابم، بیدار می‌شم می‌بینم دو ساعت خواب بودم.

زمان، می‌دَوه.

ما تو مرکز رضاییان، بچه‌های خیلی خوبی بودیم :) همیشه سر وقت می‌رفتیم، از زیر کار در نمی‌رفتیم، با پرسنل خیلی خوب بودیم، کلاً در نظر اونا بچه‌های استثنایی و عالی‌ای بودیم.
خانم عرب، یکی از افرادی که بود اونجا کار می‌کرد. یه جورایی سرپرست ما بود. مثلاً اگه توی پر کردن سامانه، به مشکلی بر می‌خوردیم، بهترین کار این بود که از خانم عرب کمک بگیریم.
خانم عرب زن بسیار خوبی بود. این که حالا ماها هم بچه‌های خوبی بودیم و از دربون تا رییس به همه سلام می‌کردیم به کنار، ولی اونم به طرز عجیب غریبی خیلی خوب بود. دلسوز بود. عین یه مامان بود. در عین مهربونی، حواسشم به همه چی بود.
حالا ۲۴ روز از پایان اون بخش گذشته. دیروز به من زنگ زده می‌گه صدامو شناختی؟ می‌گم بله خانم عرب مگه می‌شه نشناسم. :) می‌گه راستشو بخوای دکتر فلانی داشت حرف می‌زد، گفت این بچه‌های گروه قبل انگار واسه کلاسا یکی دوتا غیبت دارن. نمره‌شونو نمی‌دم. از من نشنیده بگیر. زنگ زدم بهت که دو سه روز دیگه زنگ بزنی به دکتر فلانی واسش توضیح بدی. یه جوری راضیش کنی. از من نشنیده بگیریا. می‌دونم بچه‌های خوبی بودین بعیده غیبت داشته باشین. تو نماینده‌شونی. برو راضیش کن. گفتم دست شما درد نکنه خانم عرب. خیلی خیلی ممنون. چشم حتماً.

امروز دوباره زنگ زده. می‌گه نمی‌خواد زنگ بزنی. خودم رفتم مخ دکتر رو خوردم. راضیش کردم که نمره‌تونو کم نکنه. :)

خانم عرب. ۲۴ روز از اون بخش گذشته. دیگه نه ما تو رو می‌بینیم نه تو ما رو. دیگه نه ما محتاج توییم نه تو محتاج ما. چه فرقی به حالت می‌کنه که ما نمره‌مون چطور بشه؟ می‌تونستی از این قضیه راحت بگذری. ذهنتو درگیرش نکنی. بگی خب لابد غیبت داشتن به من چه. تو چرا اینقدر خوبی؟ چرا اینقدر دلسوزی؟ چی شده که این‌جوری شدی؟ چیکار کنم که مثل تو باشم؟ تو اصن انگار اصفهانی نیستی. از بهشت اومدی تو این جهنم. خوش به حال خونوادت. کاش همیشه حالت خوب باشه.

نوشته بود:
قرآن کریم در دو جا، یکی در سوره مائده آیه ۵ و دیگری در سوره نساء آیه ۲۵ ن و مردان را از داشتن روابط دوستانه با جنس مخالف بر حذر داشته است و آن را مورد مذمت قرار داده است. آیه ۲۵ سوره نساء به مردان می‌گوید: با دخترانی که روابط دوستی مخفیانه‌ای با دیگران داشته‌اند ازدواج نکنید.

.فانکحوهن باذن اهلهن و اتوهن اجورهن بالمعروف محصنات غیر مسافحات و لا متخذات اخدان.؛ آنان را با اجازه خانواده‌هایشان به همسری خود در آورید و مهرشان را به طور پسندیده به آنان بدهید (به شرط آنکه) پاکدامن باشند و کار و دوست‌گیران پنهانی نباشند.»

پ.ن: هوم. نمی‌دونستم آیه‌ای وجود داره که به دوست شدن» هم مستقیماً اشاره کرده باشه.
پ.ن ۲: یادم نره مفصل درباره حس‌ام به روابط دوستی، تجربه خودم، و حسم درباره خودم بنویسم.

من باور نمی‌کنم اینایی که میان تو خیابون کف و سوت می‌زنن، داغ‌دار کشته‌های هواپیما باشن.

یا اینایی که عکس سردار سلیمانی رو پاره می‌کنن.

اینا مردم نیستن.

بعدم، حالا سپاه این همه از آسمون کشور محافظت کرده، یه دفه اشتباه کرده (که بسیار مشکوکه. سپاهی که پهپاد آمریکایی گلوبال هاوک رو توی جنوب می‌زنه و هواپیمای کناریش که پر از آدمه رو نمی‌زنه)، دلیل نمی‌شه کل عملکردش رو ببریم زیر سوال.

تازه، اینا که اصن بحث‌شون سپاه نیست.
صاف دارن به شخص آقای ‌ای فحش می‌دن! اون چیکار کرده.

و جدای از این‌ها، واسه من واقعاً مشکوکه که این خطای انسانی، واقعاً یه خطای انسانی ساده باشه.
اون یارویی که از اصابت موشک فیلم گرفته، چطور توی چهار پنج ثانیه دوربینو در اورده فیلم گرفته؟

این از قبلش هم داشته از آسمون سیاه فیلم می‌گرفته.
چرا باید یه نفر نصف شب از آسمون فیلم بگیره؟ اونم صاف از همون نقطه.

در برخورد با اعتراضاتی که بو دار به نظر می‌رسن، باید محتاط بود. و نه احساسی.

از عملکرد سپاه توی این موضوع دفاع نمی‌کنم. ولی باید صبر کرد تا جعبه سیاه بررسی شه و زوایا روشن شه به مرور.

 

تا حقیقت بند کفش‌هایش را ببندد»، دروغ همه‌ی دنیا رو دور زده.

همین.


من خودم حجاب رو دوست دارم. همین‌طور، اگه بخوام ازدواج کنم، دختر باحجاب رو واقعاً بیشتر می‌پسندم.
اما،
نمی‌فهمم این همه سخت‌گیری حکومت روی حجاب واسه چیه. چرا مثلاً دختری که داور شطرنجه و خارج از کشور عکسای بی‌حجابش منتشر شده، باید بترسه بیاد ایران، در حالی که ملت توی خیابونای تهران به معنای واقعی کلمه بی‌حجابن؟ چرا نمی‌تونیم قبول کنیم که خیلی چیزا دیگه مثل قبل نیست؟ چرا همیشه سعی می‌کنیم پوسته‌ی یه چیزی رو نگه داریم، در حالی که می‌دونیم مغزش تهی شده؟
چرا مردم رو مجبور» می‌کنیم به یه سری رفتارها؟
مگه زمان شاه، که کاباره بود و مشروب‌فروشی بود و باحجاب و بی‌حجاب آزاد بودن، دین و ایمان مردم از کف برفت؟ مگه همون مردم توی همون شرایط، واسه اسلام انقلاب نکردن؟ مگه مردم توی همون شرایط، تمام قد پشت یه نایستادن؟ آیا نمی‌شه نتیجه گرفت که حساسیت‌های بی‌مورد، صرفاً مردم رو ریاکارتر و ضداسلام‌تر بار میاره؟


پ.ن: پست‌هام، همه‌ش شده حرفای ی. یه مدت باید استراحت بدم به خودم. چرت‌وپرتای همیشگی رو بنویسم. :)

۱- قبل از این که ویدیویی منتشر بشه که نشون بده دو موشک شلیک شده، توی اینستا از ملت پرسیدم که چرا دم صبح یکی باید از آسمون فیلم بگیره؟ گفتند دو موشک شلیک شده. پرسیدم چطور فهمیدید؟ جوابی نداشتند.
۲- به خاطر این سوال، چندین و چند نفر آنفالو یا بلاک‌ام کردن.
۳- من فقط سوال پرسیده بودم. اونا حتی تحمل سوال هم نداشتند. گرچه بعضیاشون هم سعی کردن با دلیل بهم ثابت کنند. بعضیاشون هم موفق شدند و منم قبول کردم.
۴- اونایی که حتی تحمل یه سوال و تقاضای جواب منطقی -بدون تعصب- رو ندارن، اگه روزی به قدرت برسن، مطمئنم که از سردمدارای فعلی هم تندروتر و خشن‌تر و بی‌منطق‌تر می‌شن. شاید در حدِ علم‌الهدی به توانِ ۱۰۰.
۵- دلگیرم از وضع موجود. از اتفاقات به وجود اومده، و از واکنش مردم به اتفاقات به وجود اومده، و از واکنش مسئولین به اتفاقات به وجود اومده.

۱- توی کتاب، نوشته طی یک مطالعه، یک چهارم از اینترن‌های رشته‌ی پزشکی، تجربه‌ی گل کشیدن دارن!
۲- من نه تنها تا این لحظه گل نکشیدم، بلکه حتی سیگار هم نکشیدم. حتی یک بار.
۳- احساس می‌کنم دارم با جامعه غریبه می‌شم. احساس می‌کنم جامعه، یا حداقل نسل من، داره به سمتی می‌ره که واسم غیر قابل تحمله. خیلی غیر قابل تحمل. بحث صرفاً سر سیگار نیست. سر گل هم نیست. همه چی همین‌طوره. روابط دختر و پسر هم همین‌طوره. نامردی و خیانت هم همین‌طوره. نمی‌دونم چطوری توصیف کنم حالمو. حالم خوب نیست.
۴- من، کسی‌ام که همیشه سعی کردم خوب باشم. و خیلی وقتا هم دلم می‌خواسته بعضی از اون کارایی که خوب نمی‌دونم رو انجام بدم. گاهی انجام دادم ولی اکثر اوقات انجام ندادم. من، هرگز یک آدمِ معتقدِ خالص نبودم. من آدم معتقدی بودم که دلش می‌خواد ولی جلوی خودشو می‌گیره. من، توی وسط طیف گیر کردم. نه کاملاً این‌وری‌ام، نه کاملاً اون‌وری. واسه همینم عملاً به هیچ گروهی احساس تعلق نمی‌کنم. توی هیچ گروهی هم جایی ندارم. نه مثل مؤمنا به آخرتم امید دارم، نه مثل بی‌دین‌ها لذتای دنیا رو چشیدم. من همونی‌ام که خدا می‌گه خسر الدنیا و الآخره».
۵- وقتی تکلیفم با خودم روشن نباشه، احتمالاً توی ازدواج هم شکست بخورم. احتمالش اصلاً کم نیست. نمی‌دونم چند نفر مثل من هستن که شرایط منو تجربه کنن. درکم کنن. یا پا به پای من حرکت کنن. نمی‌خوام همسرم متعصب‌تر از من باشه چون نمی‌تونم تحمل کنم. نمی‌خوام همسرم اُپن‌تر از من باشه چون بازم نمی‌تونم تحمل کنم. من حتی تکلیفم با خودم مشخص نیست که کدوم‌وری ام. من حتی خودمو هم نمی‌تونم تحمل کنم. من مثل راننده‌ای هستم که وقتی رسیده به دوراهی، نتونسته تصمیم بگیره که بره راست یا چپ. و محکم خورده به گاردریل وسط جاده. الانم داره خون‌ریزی مغزی می‌کنه. در ظاهر خیلی آروم سرش روی فرمون افتاده ولی در باطن، آروم داره می‌میره.
همین.

خیلی دیر فهمیدم که باید با زور با خودم رفتار کنم.
دیگه بسته‌ی اینترنت نخریدم واسه گوشیم.
اینستا رو هم دی‌اکتیو کردم.
کلش رویال هم که از قبل پاک شده بود.
و الان اوضاعم بهتره.
باید توییتر رو هم پاک کنم.

- همچنان تلگرامِ لعنتی رو نمی‌شه پاک کرد.
- همه فکر می‌کنن من خیلی درس‌خونم. یه برنامه‌ای رو گوشیم نصب کردم که نشون می‌ده در شبانه روز چند ساعت صفحه گوشیم روشن بوده. حدس می‌زنین چند ساعت؟ ۸ ساعت! حداقل ۸ ساعت! هر روز هم همینه. روز تعطیل که حتی بیشترم می‌شه. اینو نشون ملت دادم و برق از سرشون پرید :) شمام اگه خواستین نصب کنین: Stay Focused


CBT

توی روان‌پزشکی، یه چیزی داریم به اسم CBT یا cognitive behavioral therapy.
به طور خلاصه، قضیه‌ش اینه که مثلاً یه نفر که یه مشکلی داره، مثلاً همیشه خشمگینه، یا استرس داره، یه جدولی بهش می‌دن، می‌گن احساساتتو بنویس توش. با تاریخ و ساعت.
بنویس توی چه موقعیتی اون احساس ایجاد شده؟ چه حسی داشتی؟ چقدر از حس‌ات مطمئنی؟ چی دقیقاً باعثش شده؟ برداشت اصلی تو از اون موقعیت چی بوده؟ چه برداشت‌های دیگه‌ای می‌تونستی داشته باشی؟ از اون برداشت‌ها، چندتا برداشت خوب و چنتا برداشت بد رو بنویس.
بعد از یه مدت، طرف متوجه می‌شه که توی موقیت‌های خاص، همیشه یه برداشت خاص از شرایط داره در حالی که وماً برداشتش صحیح نیست. یعنی مثلاً می‌فهمه که وقتی نمره‌ش کم می‌شه، وماً آدم بی‌ارزشی نیست.
یعنی عملاً این روش، میاد حساب‌کتاب‌های ناخودآگاه ما رو میاره جلو چشم‌مون. و بعد از یه مدت، وقتی توی اون شرایط قرار می‌گیریم، می‌تونیم دست خودمونو بخونیم و جلوی خودمونو بگیریم از این که وارد فرایند خودتخریبیِ همیشگی بشیم.


اول، یه اندانسترون بندازید بالا که بالا نیارید.
بعد، دنیای دور و برمون رو یه نَمه دقیق‌تر نگاه کنید.
می‌بینید که تقریباً همه، تا جایی از حق دفاع می‌کنن که به نفع خودشون باشه. و این افتضاحه.
یه کانالی، پی‌دی‌اف تموم جزوات و کتاب‌های مؤسسه‌ها رو -که کپی‌رایت داره قاعدتاً- گذاشته و خیلی هم راحت تبلیغ می‌کنه. بعد در همین کانال، یه پست می‌ذاره با این تیتر: فرهنگ، الکی درست نمی‌شه.» و زیرش، فیلمی می‌ذاره از مردم روسیه که به آمبولانس اجازه عبور دادن. باریکلاً ادمینِ طرف‌دارِ فرهنگ. بابا فرهنگ‌دوست. نکشیمون.
یا مثلاً دایی بنده، اعتقاد داره به آزادی بیان. می‌گه همه باید عقاید خودشون رو آزادانه ابراز کنن. می‌گه عضو همه‌جور کانالی هست تا از عقاید و دیدگاه‌هاشون مطلع بشه. اصلاح‌طلب، اصول‌گرا، برانداز، بی‌بی‌سی، فلان.
بعد همین آقا، اگه به یکی از پست‌های چرتی که تو گروه گذاشته پاسخی بدی، ۴۰ خط جواب می‌نویسه و می‌کوبونتت. طرفدار آزادی بیانه ولی به راحتی توهین می‌کنه. می‌گه همه باید عقیده‌شونو ابراز کنن اما اگه تو نظر بدی، می‌گه من ۴۰ سال ازت بزرگ‌ترم. تو نمی‌فهمی. پس حرف نزن.

می‌گیری حرفمو؟ همه در کلیات، مشترکن. همه می‌گن آزادی خوبه. فرهنگ خوبه. آرامش خوبه. دوستی خوبه. فلان خوبه.
اما، اینا تا وقتی خوبه که کوچک‌ترین -تأکید می‌کنم، کوچک‌ترین- خدشه‌ای به عقاید یا سود مالی یا هر کوفت و زهر مارشون وارد نکرده باشه.
آره، زندگی، از سر تا تهش، امتحانه. هر حرفی بزنی، نمی‌میری مگر این که امتحان‌شو پس بدی. حواست باشه پیش خدا، یا خودت، یا دیگرانی که کور نیستن، شرمنده نشی.

کتابا واقعاً گرونن.
الان فقط اگه بخوام تست‌های شهریور ۹۸ (ماژور + مینور) رو بخرم، می‌شه حدود ۳۰۰ و خورده ای.
و اگه بخوام تست‌های اسفند ۹۷ رو بخرم (ماژور + مینور) جمعاً می‌شه ۲۰۰ و خورده‌ای.

و اگه بخوام هر چهار کتاب رو کپی بخرم، جمعاً شاید بشه ۲۰۰ تومن، بلکه کمتر. تازه با فنر.
از طرفی، من واقعاً پول ندارم.
از طرف دیگه، دلمم نمی‌خواد حروم‌خور باشم. این کتابا واضحاً زحمت زیادی کشیده شده واسشون.

نمی‌دونم چیکار کنم. من که کپی‌شو سفارش دادم ولی تهِ دلم خیلی حس بدی دارم. ایشالاً بعداً، اگه پولی دستم رسید، کتابا رو اورجینال می‌خرم. هعی.


.

- همیشه، هرچقدر جلوتر بری، زندگی سخت‌تر می‌شه. تا وقتی این حقیقت رو واقعاً قبول نکنی، نمی‌تونی واسش چاره‌ای هم بیاندیشی. چاره چیه؟ به طور کلی: قوی‌تر شدن. هیچ راه دیگه‌ای نداره.

- امروز موقع برگشتن، دوتا گربه بالا درخت داشتن دعوا می‌کردن. کل خیابون وایساده بودن نگاه می‌کردن :)) حتی تو فست‌فودی روبرو هم همه با دهن باز زل زده بودن به درخت.
تا این که بالاخره دعوا یهو خیلی شدید شد، یکی‌شون محکم زد تو سر اون یکی، و اون بدبخت از بالا پرت شد پایین. و همه ملت خندیدن و راحت شدن برگشتن سر کارشون.


عاشق - سیاوش قمیشی⁦❤️⁩
خیلی ممنون - سیاوش قمیشی⁦❤️⁩
دزیره - چاوشی⁦❤️⁩
پروانه‌ها - چاوشی⁦❤️⁩

و خیلی آهنگای دیگه.

 

پ.ن: از هیچ قِری‌ای لذت نمی‌برم. اما از آهنگایی که تم غمگینِ قشنگی دارن، بی‌نهایت لذت می‌برم. دوپامینی که تو مغزم ترشح می‌شه، وصف‌ناشدنیه.


شایان، که دو ترم بالاتر از ما بود، که پسر آروم و خوبی بود، که گهگاهی توی راهروها می‌دیدمش، امروز خبر اومد که فوت کرده. بی‌هیچ توضیح اضافه‌ای. همین. فوت کرده. می‌گن قلبش وایساده. تموم. به همین راحتی. باور نکردنیه. هرچی عکسشو نگاه می‌کنم، باورم نمی‌شه که به همین راحتی، تموم شد رفت.

این بود زندگی؟

چند سال پیش، یکی از بچه‌های کلاس -سینا- که با هم رفیق بودیم، بهم گفت از شیدا -همکلاسی- خوشش اومده.
من از ترم ۱، که نماینده بودم، با دختره گه‌گاهی حرف می‌زدم. صمیمی بودیم. می‌دونستم دختره از یکی از پسرا خوشش میاد. خیلی هم خوشش میاد. عاشق بود دیگه. بدجور هم عاشق بود.
اما اینو به دوستم نگفتم. گفتم شیدا رو دوسش داری؟ برو بهش بگو. عاشقشی؟ برو بهش بگو.
رفت گفت. و طبیعتاً، شیدا هم بهش گفته بود من آمادگی رابطه رو ندارم.
بعد، سینا اومد پیشم گلایه کرد که تقصیر توئه. اگه بهم نگفته بودی برو، نمی‌رفتم و غرورم پایمال نمی‌شد.
بهش گفتم اگه نرفته بودی، تا آخر عمر حسرتِ گفتنش تو دلت نمی‌موند؟ هی به خودت نمی‌گفتی اگه رفته بودم جلو، شاید، شاید، شاید، به دختره می‌رسیدم؟
گفت چرا.
گفتم: از سعدی یاد بگیر. که گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم.» و، گور بابای غرور!

عاشق - سیاوش قمیشی⁦❤️⁩
خیلی ممنون - سیاوش قمیشی⁦❤️⁩
دزیره - چاوشی⁦❤️⁩
پروانه‌ها - چاوشی⁦❤️⁩

و خیلی آهنگای دیگه.

 

پ.ن: از هیچ آهنگ قِری‌ای لذت نمی‌برم. اما از آهنگایی که تم غمگینِ قشنگی دارن، بی‌نهایت لذت می‌برم. دوپامینی که تو مغزم ترشح می‌شه، وصف‌ناشدنیه.


(گلاب به روتون)
یادمه دبیرستان بودم، بعد از یه سرماخوردگیِ سخت (شایدم آنفولانزا) بیضه‌م درد گرفته بود.
رفتیم پیش اورولوژ، معاینه کرد و تست اسپرم نوشت.

یکی از عجیب‌ترین صحنه‌هایی که یه نفر تو زندگیش می‌تونه تجربه کنه، این صحنه‌ست که با بابات بری آزمایشگاه، یارو یه ظرف بهت بده بگه برو تو دستشویی اینو پُرش کن. بعد در حالی که خندت گرفته، خودتو بزنی به اون راه و از بابات (که با یه قیافه‌ی پوکر فیس وایساده) بپرسی حالا باید چیکار کنم؟! و باباتم بگه خب، برو، یه ذره با خودت وَر برو.
بعد، بری دستشویی، در عرض چند دقیقه، زود ظرفو پر کنی و بیای بیرون، و جلوی چشمای بابات، اون ظرفِ پُر رو بذاری سر جاش و بگی خب بریم دیگه . :))

داشتم به این فکر می‌کردم که بابام اون لحظه چی گفته تو دلش؟ یحتمل گفته: یا علی! این هیولا چقد حرفه‌ای بود. :|| :))


این شکل‌هایی که قدیما تو مجله‌ها و اینا بود یادتونه؟ که می‌گفتن باید چشم‌تو لوچ کنی تا سه بعدی ببینی و اینا.
من امروز برای اولین بار، بالاخره موفق شدم سه بعدی ببینمشون :)) از شادی در پوست خودم نمی‌گنجم. تا حالا فکر می‌کردم مغزم فلجه.
بعدم، اصن تکنیک‌شو اشتباه بهم گفته بودن. هیچ‌کس نگفته بود باید بچسبونیش به بینی‌ت و آروم آروم دورش کنی و فو هم نکنی تا خودش درست شه.
خلاصه، اگه تا حالا امتحان نکردین، بکنین. دنیای جدیدی به روتون باز می‌شه :))

اگه نتونستین، ناامید نشین. عینک‌تونو بردارین، صاف بشینین، و چندین بار امتحان کنین. تو اینترنت هم آموزش و فیلم و اینا زیاده واسش.

 


هرچقدر سن‌ات بیشتر شه، و ارتباطاتت بیشتر شه، و بالغ‌تر شی، بیشتر به این نتیجه می‌رسی که توی روابطت، تنها کاری که می‌تونی بکنی و باید بکنی، اینه که واسه دیگران تا جایی که می‌تونی خوب باشی؛ اما یه اپسیلون هم انتظار خوبی از هیچ‌کس نداشته باشی.
نه واسه آرامش دیگران، بلکه واسه آرامش خودت.

این، به نظرم اساسی‌‌ترین اصل روابطه.


فراستی گفته اسکورسیزی حتی یه فیلم خوب نداره.
فراستی شاید شاتر آیلند رو ندیده.
باری اولی که شاتر آیلند رو دیدم، بعدش جوری حالم بد بود که یادم نمی‌ره. دیدم تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که بخوابم. شاید مغزم ریست شه! البته دوستام که دیده بودن، همچین حسی نداشتن. شاید برمی‌گرده به نقطه‌ضعف‌هایی که توی ناخودآگاهم دارم و به روم نمیارم. ولی این فیلم به روم اورد.
نمی‌خوام زیاد از حسی که داشتم حرف بزنم. چون اسپویل می‌کنه تا حد زیادی.
ولی فیلم خوش‌ساختی بود. استادانه بازیت می‌ده. مگه سینما چیزی غیر از اینه؟

خودم بیشتر به سمت پرسپولیس میل می‌کنم،
ولی، واقعاً و حقیقتاً این همه تعصب و علاقه‌ی شدید و دعوا و جنجال واسه دوتا تیم رو درک نمی‌کنم. که نه بردشون به ما می‌رسه، نه باختشون، نه هیچ سهمی توی موفقیت‌شون داریم، توی عدم موفقیتشون.
حالا باز اینا ایرانی‌ان.
تیمای خارجی که دیگه هیچی :| مردم چشونه؟ چه تحلیل روان‌شناسانه‌ای پشت ایناس؟


عیار خوب بودن یه نفر، به اراده‌شه.
به این که وقتی یه کاریو تصمیم گرفت که بکنه، یا نکنه، پاش وایسه.

اگه تصمیم گرفتی با ش حرف نزنی، نزن. واسش گهگاهی پیام نفرست. نفرست لامصب. نفرست.
(منصور؟ دیانی؟ رضا؟ باقر؟ نوید؟ علی ف یادت رفته؟ امید و علی که هیچی. سینا سلطون؟ سینا عباس؟ تقریباً همه؟ نباید گفت خاک بر سرت؟)

اگه قول می‌دی تو اون گروه ۵ نفره‌ی مزخرف که در باطن احترامی واست قائل نیستن دیگه حرف نزنی، نزن. اگه بزنی، قصدت فقط و فقط دیده شدنه. پشت پا می‌زنی به قولت به خاطر یه کار مهوع. اسمشو چی می‌شه گذاشت؟ نکن عزیز من. نکن.


تا پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی دیگه، نیستم.
گفتم که فکر نکنید کلاً غیبم زده. :) امتحان دارم.

پ.ن۱: دعا یادتون نره. مرسی.
پ.ن۲: انتخابات مجلس هم هست. ایشالا که مجلسی سر کار بیاد که رأس امور باشه. عین همه مجلسای قبلی. نه؟ که وزرای فاسد رو برکنار کردن، اگه قیمت بنزین یهو چند برابر شد، جلوشو گرفتن، نماینده‌ی مفت‌خور نداشتند، اینا. :)

.

امتحان ما لغو شد. افتاد واسه بعد عید. حالا چیکار باید کرد؟ نخونی، یادت می‌ره. بخونی، تعطیلاتو از دست دادی. گرچه، کدوم تعطیلات؟ کجا می‌شه رفت با این وضع؟ چیکار باید کرد؟ خسته شدم.
احساس پوسیدگی عمیقی از درون دارم. اسیر شدیم.

.

من فیلم و سریال‌های زیادی دیدم، می‌بینم و خواهم دید.
خیلیاش از روی علاقه نبوده. هیچ دلبستگی خاصی به بیشتر این سریالا یا فیلما ندارم.
فقط می‌بینم که بدونم نسلی که باهاشون بزرگ می‌شم، چه علایقی دارن. با چی خندیدن و با چی گریه کردن.
می‌بینم که (از این بیشتر) غریبه نشم.

رفتم سه عدد کتاب درسی اورجینال خریدم ۳۱۶ تومن، با تخفیف.
همینا رو اگه کپی‌شو می‌خریدم از تکثیری بغل خوابگاه، شاید ۵۰ - ۶۰ تومن می‌شد.
خودمم نمی‌دونم چه منطقی پشت این کارم بود. شاید یه نمه خواستم حلال حرومی رو رعایت کنم. شایدم یه ذره دلم به حال نویسنده و انتشارات کتاب سوخت تو این اوضاع.
شایدم با این کار فقط خواستم حال خودمو -با یک منطق نامعلوم- خوب کنم.

.

گاهی حس تنهایی عمیقی سراغم میاد.
جوری که حس می‌کنم تموم لحظه‌هایی که حس تنهایی نداشتم، استثنا بودن. پس‌زمینه‌ی زندگیم، تنهاییه؛ که گاهی بعضی چیزا سر و کله‌شون پیدا می‌شه و موقتاً حواس منو پرت می‌کنن. اما دیر یا زود، معلوم می‌شه که اصل قضیه هنوز سر جاشه.

من توی معرفی کتاب، فیلم، سریال، عطر، آهنگ، و هر چیز دیگه‌ای که قابل معرفی باشه، افتضاحم.
نه این‌که چیزی که معرفی می‌کنم بد باشه ها، بلکه احتمالاً مشکلم اینه که فاز طرف مقابل رو دقیقاً نمی‌تونم حدس بزنم.

تصمیم گرفتم دیگه هیچی به هیچ‌کس معرفی نکنم. اگر چیزی وجود داره که خوبه و لذت‌بخشه،‌خودم تنهایی ازش لذت می‌برم. گرچه می‌دونم یکی از لذت‌بخش‌ترین کارای دنیا اینه که لذتی که می‌بری رو با دیگران به اشتراک بذاری. ولی وقتی این کارت منتهی می‌شه به خراب‌شدنِ خودت، بهتره نکنی.

پ.ن: هعی.

شیش هفت سال پیش، توی کلاس زبان، بغل دستیم پسری بود که فامیلش قریشی بود. همسن خودم.

دانشگاه قبول شدم، فهمیدم باباش، دکتر قریشی، یکی از استادامونه.
چند وقت بعدش فهمیدم که سبا، همگروهیم، دوستی داره که اون دختره دوست‌دختر قریشی ئه.
و دیروز فهمیدم که یکی از پسرای دبیرستانمون، حمید، رفیق فابریک قریشی ئه. عکس بالاتنه رو سقف خونه‌ی قریشی اینا گذاشت تو اینستاش :| :))

به این فکر می‌کنی که دخترِ مناسب واسه زندگی، باید اینجور باشه و اونجور باشه.
بعد، به این فکر می‌کنی که خب، خودت که اینجوری نیستی.
حالا تکلیف چیه؟ یکیو در حد خودت انتخاب کنی؟ که همش ته دلت نگران باشی؟ یا خودتو در حدِ اون ببری بالا؟ که خیلی سخته و شاید غیرممکن؟

کتاب جدید رضا امیرخانی هم چاپ شد. مدت‌ها منتظرش بودم. حتماً می‌خونمش.

پ.ن: امیرخانی واسه من نویسنده‌ایه که شاید زیاد از قلمش خوشم نیاد ولی حس معتادگونه‌ای دارم به کتاباش. چون خاصه. چون صاحب سبکه. چون اگه یه صفحه کتابشو بذارن جلوت، بدون ذکر نام نویسنده، در لحظه می‌فهمی امیرخانی نوشته. و من از آدمای اورجینال با ایده‌های اورجینال خوشم میاد.

اکثر مواقع وقتی یه نفر ازم می‌پرسه فلان چیز خوب بود یا نه، نمی‌تونم جواب مشخصی بدم بهش. نمی‌دونم چرا.
-فلان کتابی که خوندی خوب بود؟ هوم. نمی‌دونم.
-فلان فیلمه چطور بود؟ خب، بستگی داره.
-تئاترشون چطور بود؟ بعضی چیزاش خوب، بعضی چیزاش بد.
-واسه تست، این کتاب بهتره یا اون؟ خب، بستگی داره چی بخوای.
.
.
.
مشکلم چیه؟
یعنی از شرایط درک درستی ندارم؟
یا توی مغزم معیاری واسه خوب یا بد ندارم؟
یا بیش از حد سخت می‌گیرم و هزار جنبه‌ی هر چیزیو می‌خوام بسنجم؟
یا محافظه‌کارم؟
یا چی؟

.

شاید بهترین چیزی که پرستارِ پرکشیده‌ی شمالی -نرجس- می‌تونست توی پروفایل اینستاگرامش بنویسه، همینه:
لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ.
پرامیدترین آیه‌ی قرآن.

منم امروز همینو نوشتم. کسی چه می‌دونه، شاید منم مُردم و فقط همین یه پروفایل ازم موند که شاید هرازگاهی یکی بخواد بهش سر بزنه.

تو هر سایت انگیزشی و سازشی و اینا بری، یا به پیج هر روان‌شناسی سر بزنی، می‌گه خودتو دوست داشته باش.
همیشه واسم سوال بود که یعنی چی این جمله؟ خیلی بی‌معنی بود واسم.
اما الان حس می‌کنم می‌فهمم یعنی چی.
دخترا وقتی موبایلی که دوست دارن رو می‌خرن، قابِ اجق وجق واسش می‌خرن. برچسب می‌چسبونن بهش. النگ دولنگ بهش آویزون می‌کنن.
پسرا وقتی ماشینی که دوست دارن رو می‌خرن، رینگشو اسپرت می‌کنن، چراغشو نئون می‌کنن. هزار قِر و فِر.
این کارا فقط یه معنی داره: تلاش برای رشد دادنِ چیزی که دوستش داری. تلاش برای بهتر کردنش.

تو اگه خودتو دوست داری، خودتو بهتر می‌کنی. خودتو شبیه یه ماده خام می‌بینی که می‌شه هر روز بهتر بشه. تلاش می‌کنی روی خودت سرمایه‌گذاری کنی. خودتو می‌سازی چون خودتو دوست داری. خودتو قوی‌تر می‌کنی چون خودتو دوست داری.
هرجای این راه شل شدی، به همون اندازه واسه خودت اهمیت قائل نیستی.
همین.

آدمایی که هر از چند گاهی اذیتم می‌کردن، رفتاراشون رو اعصابم بود، سرشون تو زندگی بقیه بود، اهل زرنگ‌بازی بودن، کنارشون احساس امنیت نداشتم، و رفتاراشون همیشه به نظرم یه حالی بود رو به مرور گذاشتم کنار.
اینا یه زمانی جزو دوستای نزدیکم بودن.
یکی‌شون مثلاً اینقدر باهام احساس نزدیکی داشت که یه روز بهم گفت توی درایو D توی فلان پوشه، یه فایل وُرد گذاشتم که خیلی چیزا توش نوشتم و یه جورایی وصیت‌نامه مه و اگه یه روز مُردم، برو ورش دار و رمز لپتاپمم اینه.
یا اون یکی، از کارایی که تابستون کرده بود می‌گفت.
یا اون یکی.

ولی به مرور، کار به جایی رسید که انگار باید جدا می‌شدیم. منی که اینقدر تحملم توی نادیده گرفتن رفتارای آزاردهنده زیاده، دیگه کارد به استخونم رسید.
بعضیاشونو با دعوا گذاشتم کنار. بعضیاشونو به مرور کنار گذاشتم. بعضیاشونم در حال کنار گذاشتنم.

حس دوگانه‌ای دارم.

دیدی این پیجای روان‌شناسی هی می‌گن آدمایی که ناراحتتون می‌کنن رو کنار بذارین و اینا؟ خب من این کارو کردم. ولی این همه‌ی ماجرا نیست. هیچ‌کس بدِ بد یا خوبِ خوب نیست.
تو وقتی یه نفرو به خاطر بدی‌هاش کنار می‌ذاری، هم‌زمان جای خوبی‌هاش هم خالی می‌مونه. درسته که بدی‌هاش بیشتر از خوبیاش بوده، اما نمی‌تونی لحظات خوبی که با هم گذروندین -هرچند محدود- رو فراموش کنی.
یعنی درسته که از بدی‌هاش راحت شدی، ولی جاش یه غمِ جدید می‌شینه.

و شاید همیشه یه حسرتی بمونه تهِ دلت؛ که می‌گی: کاملاً قبول دارم که کار درستی کردم، اما کاش همه چیز جورِ دیگه‌ای بود که کار به اینجا نمی‌کشید.


.

متأسفانه بعد از هر کاری، هر تصمیمی، و هر حرفی، شروع می‌کنم به جنگیدن با خودم و کوبیدنِ خودم؛ که نباید این کارو می‌کردی، نباید این حرفو می‌زدی، اصلاً تو هیچی نگی کسی نمی‌گه لالی. خیلی سخت می‌گیرم به خودم. با اینکه می‌دونم نه کار بدی کردم نه حرف بدی زدم.
البته، جدیداً دارم سعی می‌کنم بفهمم علت این که به خودم گیر می‌دم چیه؟ آیا حرف یا رفتاری که سر زده، واقعاً بد بوده؟
و با کمال تعجب، حس می‌کنم اگه بازم توی موقعیت مشابه قرار بگیرم، همون‌کارو می‌کنم و همون حرف رو می‌زنم. یعنی، شاید نتیجه‌ی حرف یا رفتارم مطلوب نبوده باشه، ولی بر اساس منطق و عقل و اطلاعات و تجربه‌ی اون لحظه، بهترین حرف و بهترین رفتار ازم سر زده. تقصیر من چیه.

باید کمتر به خودم سخت بگیرم. باید.

۱- بازی‌هامون توی پاویون و خنده‌هامون از ته دل

۲- سودهای خوب توی سالِ خوبِ بورس

۳- اولین اینتوبه‌کردن‌های موفقِ نسبتاً تنهایی و حس خوبش

۴- حسِ خوبِ این که یه نفر واقعاً اینقدر دوستت داره، و از همه جهت قبولت داره.

۵- پیامکِ یهوییِ اولین حقوق اکسترنی (عملاً اولین پولی که تو این مسیر گیرمون اومده) به مبلغ ۳ میلیون و چهارصد. البته حقوق چار ماه رو یه باره دادن :))


۶- نوشتنِ کلمه‌ی دکتر» برای اولین بار، پشتِ اسم‌مون روی کارت.

۷- گروه‌بندی با بچه‌هایی که خیلی بیشتر شبیه خودمن نسبت به قبلیا، و درک و احترام بیشتر‌، و البته معاشرت با آدمای خفنی که هر روز ازشون چیزای جدید یاد می‌گیرم.

۸- لحظه‌ای که شب، توی کتابخونه، وقتی گشنه‌م بود، استیجری که پارسال واسش یه ژتون ناهار جور کرده بودم یهویی اومد بالا سرم گفت ژتون شام می‌خوای؟ این که بهم یادآوری کرد که خوبیا گم نمی‌شه. حتی اگر کوچیک باشن.


کلاً به قول یه دوستی، زندگیم زیاد فراز و نشیب نداره. یه خط نسبتاً صافه اما اون بالاها. :) البته گنده‌ش کرده ولی خب، راضی‌ام. :)

ایشالا ۹۹ با همه‌ی سختیایی که واضحاً در انتظارمن، بتونه پربار و پربرکت باشه.
و البته واسه شما هم همین‌طور :)
سال نوتون مبارک.

+مرسی

خاکستری‌ جان، رفیق عزیز :)


.
برره یک مناسکی برای خواست‌گاری داشت: دومادکشون و خواست‌گارزنون و عروس‌قاپون و.! آن‌که طنز بود ولی در گذشته هم چیز عجیبی نبود چندسال شخم زدن با گاو زمین‌های پدرزن را و چوپانی و سنگ آوردن از کوه برای خانه ساختن و ده‌ها کار طاقت‌فرسای دیگر فقط به حرمت و احترام این‌که دختری از خانواده‌ای گرفته شده. و در قصه‌های قرآنی شرط چوپانی هشت‌ساله‌ی شعیب برای موسی. ام‌روزه اما دختر چنان بی‌ارج و قیمت کرده خودش را که پسر حتی به خودش زحمت نمی‌دهد که حضوری و متناسب با شان دختر ازش خواست‌گاری کند و همین‌جور گوشه‌ی مبل لم‌داده و پیژامه و رکابی به‌تن پیام می‌فرستد و هفته‌ی بعدش صاحب زن و زندگی است. دوسال پیش دوست‌م از یکی از هم‌کلاسی‌های‌ش خوش‌ش می‌آمد و گفت چه کنم؟ گفتم اگر جدی است هروقت که دانش‌گاه دیدی‌ش بگو. گفت جدی است ولی می‌خواهم دایرکت پیام بفرستم. گفتم بابا دختر شانی دارد و خواست‌گاری غیرحضوری توهین و خلاف شان دختر است و دایرکت و پی‌وی رفتن برای دوست‌دختر گرفتن جواب می‌دهد و زن را که نمی‌شود با پیام‌بازی گرفت و الخ. خلاصه گوش نداد و همان اینستاگرامی خواست‌گاری کرد و چندماه پیش اولین سال‌گرد ازدواج‌ش دعوت بودیم.

-از اینستاگرام حسن، که آدرس وبلاگشو ندارم.

دختره اومده سر فلان قضیه نصیحتم کنه، که برم علت انگیزه‌های درونی‌مو پیدا کنم، و حالا وسط حرفاش می‌گه: من به دراگ خیلی علاقه دارم. کنجکاوم دربارش. یه دفعه به رفیقم که پسر هم هست، گفتم و با تعجب زل زد تو چشمم و منو نهی کرد که اصلاً سمتش نرم و فلان.


این دختره خیلی هم با من رودروایسی داره. یه زمانی رو من کراش داشته و اینا.
من کاری به دراگش ندارم. همه چی به کنار.
چه ومی داره که با تأکید بگی که رفیقت پسره؟ :))
آقا، من خودم هم داغونم. منم معصوم نیستم. منم خیلی حرف زدم با دخترا. دوست صمیمی هم بودم. فقط باهاشون نخوابیدم. ولی با این حال، شرمم می‌شه که خیلی راحت توی چت مثلاً بگم با رفیقم که دختره حرف می‌زدم و فلان.

الان خداوکیلی چه تحلیلی می‌شه داشت از این رفتار؟ یعنی چی؟ از اون لحظه اینقدر تو دلم حس انزجار پیدا کردم که حد نداره. نمی‌دونم چرا.


.

خدا، پسرخاله‌ی کسی نیست.
خدا، نقشه می‌ریزه. خدا، صحنه‌ی تئاتر رو اون‌طور که دلش بخواد می‌چینه؛ و تو بازیگری.
خدا پسرخاله‌ی کسی نیست. قولِ خوشبختی و شادی به کسی نداده. به کسی نگفته که چه نقشه‌ای داره. قرار نیست همه‌ی دعاهاتو برآورده کنه.
خدا پسرخاله‌ی کسی نیست. :) خدا ممکنه یه نفرو توی رحمِ مادرش به کام مرگ بفرسته. ممکنه یه نفرو با انواع بیماری‌های مادرزادی به دنیا بیاره، ممکنه در بچگی محتاجش کنه به دیالیز، یا ممکنه صحیح و سالم نگهش داره و ازش مراقبت کنه تا پیری. ممکنه اونو توی کاخ بنشونه، یا ممکنه روزی‌شو توی آشغالای کنار خیابون بذاره.
خدا پسرخاله‌ی کسی نیست. اگر همیشه به لطف و محبتش امید داریم، نباید چشم‌مونو روی کاراییش که اشک‌مونو در میارن ببندیم.

خدایا، می‌دونم پسرخاله‌ی من نیستی؛ اما منو ببخش بابت همه‌چی. من بجز تو، کسیو ندارم که صداش کنم. دیگه نمی‌دونم چی بگم. خود دانی. هوامو داشته باش. همین.

.

دیدم به جایی نمی‌تونم پناه ببرم جز خودش.
دیدم اتفاقاً نماز ظهرمم نخوندم.
رفتم جانماز پهن کردم و توی نماز هم خودمو کنترل کردم. وقتی سلام دادم، رفتم سجده و بغضم ترکید. تا تونستم گریه کردم.
بعدشم پا شدم، رفتم سوار دوچرخه شدم، رفتم در خونه‌ی حمید، کارت اینترنی و مُهر جدیدمونو گرفتم و اومدم. با خنده و خوش‌رویی. آره، هیچ اتفاقی نیوفتاده. من همون همیشگی‌ام. همونم منتها چیزایی بین نورونای مغزم می‌گذره که نه می‌تونم و نه می‌خوام به کسی بگم و نه اصلاً کسیو دارم که بهش بگم. خیلی هم عالی.

‏وقتی خیلی خیلی خیلی ناراحتم، پناه می‌برم به خواب.
وقتی بیدار می‌شم، تا چند ساعت خوبم، و دوباره حالم بد می‌شه و دوباره خواب.
این خواب خیلی باید تکرار شه تا کم‌کم اون غم عادی شه‌.
نیاد روزی که از شدت ناراحتی نتونم بخوابم.

.

یادمه تو راهنمایی، یه دفعه می‌خواستن لقب زشت‌ترین چهره‌ی کلاسو به اسم من بزنن.
و چند وقت پیش، یه نفر توی یه جمعی بهم گفت تو چهره‌ت خیلی فوتوژنیکه. تو عکسات خوب میوفتی. :))

حالا تهش من زشتم یا خوبم؟ کسی که بخواد بر اساس نظرات آدما -که این‌قدر در مکان و زمان مختلف با هم فرق دارن- زندگی کنه، ول معطله.

استوری می‌ذاری، و یه رأی‌گیری ساده می‌ذاری توش.
آیا این فیلم رو دیدید؟
کافیه انگشت مبارک رو بزنن روی آره، یا روی نه.
ولی همین یه کار ساده رم انجام نمی‌دن.
از بین ۲۲۰ نفری که تا الان استوری رو دیدن، فقط حدود ۲۰ نفر رأی دادن.
انگار اهمیت آدم واسه بقیه‌شون حتی در حد فشردن انگشت هم نیست.
چقدر بد.
چقدر تنهاییم.

عاشقم نباش،
اما بهم اعتماد کن.

اعتماد از همه چی بالاتره. بالاتره از همه چی.
اعتماد، مقدمه‌ی دوستیه.
اعتماد، آرامشِ خاطره.
اعتماد، یعنی قلب آروم.

شاید دردم اینه که اعتماد ندارم.

به بشر که اعتماد ندارم هیچ،

به خالق بشر هم اعتماد ندارم. به خدا اعتماد ندارم.

چرا؟ چون حتی نمی‌دونم خدایی که می‌پرستم، همون خداییه که باید بپرستم؟ خدای من، کیه؟ اصن خدا، با من خوبه؟ یا می‌خواد چیزیو تلافی کنه؟ من از کجا باید بشناسمش؟ اصن خدا خیلی خوبه، قبول، ولی آیا تو اون موضوعی که خیلی نگرانشم، قراره دخالتی کنه؟ یا مثل بقیه موضوعات اجازه می‌ده که هرچی شد شد؟

قبلاً هم گفتم. خدا پسرخاله‌ی کسی نیست.


.

یک‌سال پیش تصادف کرده بود. سرش خورده بود توی شیشه ماشین. چند روز بیمارستان بستری بود. روزهای بدی رو گذرونده بود.
الان، می‌گه خداروشکر. اگه تو این وضعیت تصادف کرده بودم، تو این وضعیت کرونا، چیکار باید می‌کردم؟

اون می‌تونست بگه لعنت به خدا که تصادف کردم. اما می‌گه شکرِ خدا که امسال تصادف نکردم.
اون، احمق نیست. اون فقط از یک اتفاقی که افتاده و غیر قابل تغییره، برای خودش حسِ خوب ساخته به جای حسِ بد.

عادت زشتی که دارم،
اینه که توی گروه‌های دوستانه‌مون، وقتی یکی یه پستی می‌ذاره که قابل بحثه، جلوی خودمو نمی‌گیرم و وارد بحث می‌شم.

اشتباهش کجاشه؟ این که اصن ومی نداره کسی نظر منو بدونه. نظرم واسه کسی مهم نیست. این بحثا هم هرگز به نتیجه‌ی خاصی نمی‌رسه. فقط تهش من می‌مونم و حرفایی که زدم که یه روزی، یه جایی، دیر یا زود، ممکنه علیه خودم استفاده بشه یا بد برداشت بشه. یا شایدم دوستی که ممکنه رنجیده بشه ازم سرِ هیچ و پوچ.

اینم جزو اون قولاییه که هر از گاهی به خودم می‌دم و باز یادم می‌ره؛ و چقدر اعصاب خرد کنه.

.

خانمی مراجعه کرده به درمانگاه.
می‌گه من همسرم آلتش کوچیکه. خیلی کوچیک.
و نمی‌تونه نیازهای منو پاسخ بده. و این باعث شده من برم با یه پسر دیگه دوست شم و توی اون رابطه شم.
شوهرم نمی‌دونه که چیکار دارم می‌کنم. نمی‌تونم تا ابد این راه رو ادامه بدم. چیکار کنم؟

مغزم سوت کشید.
نه به خاطر خیانت؛ بلکه به این خاطر که نمی‌تونستم بفهمم اینجا خوب و بد یعنی چی. الان خدا به اون خانوم حق نمی‌ده؟
چرا اون خانوم باید تا آخر عمر، حسرتِ یه ارگاسم با شوهرش به دلش بمونه؟
چرا اون آقا به خاطر یه مشکلی که خودش توی به وجود اومدنش تقصیری نداره، باید با خیانت همسرش مواجه بشه؟

عجب دنیای بی‌رحمی.

اولین تجربه‌م از دیدن یه مریضی که متانول خورده، افتضاح بود.
آقای ۵۱ ساله، دیروز عصر یه شیشه الکل (که روش نوشته بوده اتانول ۷۰٪) رو خورده. شب دچار تهوع و استفراغ و دل‌درد شده.
فردا صبح علائمش بدتر شده. رفته درمونگاه، دکترِ اونجا به سرم زده و چنتا مولتی ویتامین، و بعد از یه ساعت مرخص کرده.
همونجا مریض گفته که چشمم همه جا رو آبی می‌بینه.
چند دقیقه بعدش گفته کور شدم.
و چند دقیقه بعدش، توی آمبولانس، افت هوشیاری پیدا کرده.
وقتی من دیدمش، دست و پاش جمع شده بود و حتی فکش قفل بود. احتمالاً خون‌ریزی مغزی هم کرده. مردمک‌ها به نور جواب نمی‌داد.
تصمیم گرفتیم فوراً دیالیز شه.

زنش بالا سرش گوله گوله اشک می‌ریخت.
دخترش بالا سرش گوله گوله اشک می‌ریخت.

و امید چندانی نبود به برگشتنش.

خدا می‌گه: ما قرآن را برای ذکر» آفریدیم.

هوم. یعنی چی؟ یعنی خدا نشسته فکر کرده، گفته خب، من یه کتابی می‌خوام بفرستم که موندگار باشه. چی باشه خوبه؟ هوم. ذکر.

ذکر یعنی چی؟ احتمالاً بشه معنی کرد به: یاد.
خدا دوست داشته به یادش باشیم. یادمون نره که اونم هست.
جالبه. انگار با یه داستان عشقی طرفیم. :)

.

چند وقتی نبودم. دلم تنگ شد :)

۱) بخش مسمومین‌ایم. مسمومین ۹۰٪ اوقات یعنی نجات دادن کسایی که خواستن خودکشی کنن یا بیماری روانی دارن. بخش مسمومین ۹۰٪ اوقات یه سرش به زن‌ها وصله. یا یه دختر/زن ای خودکشی کرده، یا یه پسر/آقایی به خاطر یه دختر/زن ای خودکشی کرده. :)) بقیه موارد هم معتادا و الکلیا و اینا.
بذار بگم قضیه از چه قراره. انتخاب طبیعی به گوش‌ت خورده؟ ما این‌جا دقیقاً داریم با این انتخاب طبیعی مقابله می‌کنیم. اینا قاعدتاً اگه ما نبودیم، می‌مردن و حتی جامعه‌ی بهتری می‌داشتیم. ولی ما نمی‌ذاریم. چون جون آدمیزاد، چه کوچیک چه بزرگ، چه دانشمند چه مونگول، چه ورزشکار چه معتاد، چه سالم چه روانی، عزیزه و باید نگه داشته بشه.

۲) رفتم دوچرخه سواری. دو سه تا دختر داشتن راه می‌رفتن توی پارک. وسطی، روسری نداشت. واقعاً نداشت. نه این‌که داشته باشه و افتاده باشه رو شونه‌ش و اینا ها. کلاً نداشت. انگار اروپاست. خیلی صحنه عجیبی بود.

۳) دوتا کتاب از یامین‌پور خوندم
نخل و نارنج، ارتداد. نخل و نارنج کلیشه‌ای بود. حرفای تکراری، تصویر اغراق شده از یه عالم دینی، جا زدنِ بعضی کارای افراطی به جای زهد و تقوا، و غیره. مثلاً صدبار تکرار کرد که شیخ انصاری غذاش اکثراً نون خشک بوده و ماست و دوغ و اینا. حتی توی بازار نجف، از فلان حلوای بازار که معروفه، فقط یه بار چشید. خب که چی؟ هنره؟ پیامبر مگه این‌طوری بوده؟ می‌گن پیامبر حتی وقتی می‌خواسته گوشت گوسفند بخوره، فقط جاهای خوبشو می‌خورده. مثل ما نبوده که کله پاچه بخوره. چه اصراریه که استفاده نکردن از نعمت حلال خدا به میزان عادی و عرفی» رو فضیلت» جلوه بدیم. یا مثلاً سال‌ها زن‌اش رو، یه دختر تازه عقد کرده‌ی شاید ۱۵-۱۶ ساله یا ۲۰ ساله رو، ول کرده رفته مسافرت. بعد از چندین سال برمی‌گشته و دوباره می‌رفته مسافرت. باریکلا. احسنت. خیلی هم عالی.

اما ارتداد. ارتداد، واسم تازگی داشت. داستانش به سبک تاریخ جایگزین» ئه. یعنی یه نقطه‌ی حساس در تاریخ رو، که اینجا شب ۲۱ بهمن ۵۷ هست، عوض می‌کنه و یه اتفاق دیگه رقم می‌زنه و بعد ماجراهای بعدش رو پیش‌بینی می‌کنه. شاید فکر کنید که خب از الان تا ته کتاب واضحه. می‌خواد بگه اگه انقلاب نمی‌شد، چقدر بدبخت بودیم. آره دقیقاً همینو می‌خواد بگه :)) اما اولاً حرفاش و سیر داستانش غیرمنطقی نیست، و دوماً ذات داستان خسته کننده نیست. منم فکر می‌کنم اگه اتفاقات اون‌طوری که رقم خورده رقم نمی‌خورد، حداقل ۷۰-۸۰٪ چیزایی که نوشته به وقوع می‌پیوست. چون پیش‌زمینه‌ای هم از خاطرات بابام از قبل انقلاب دارم (که اون زمان ارتشی بوده و یک جوان بالغ و عاقل بوده و اتفاقاً خاطراتش سوگیری ندارن چون خودشم همین الان ضد جمهوری اسلامیه!). داستان عاشقانه‌ای که توی ارتداد می‌بینیم، خیلیا می‌گن شبیه نوشته‌های نادر ابراهیمیه. من نخوندم اونارو. ولی به هر حال، بد نبود. پایانش مجدداً کلیشه‌ای بود. و یه چیزی که تو ذوق می‌زنه اینه که نویسنده دائم سعی داره جملات قلمبه سلمبه و فلسفی توی هر صفحه و هر پاراگراف و هر خط بگنجونه. یه ذره غیرطبیعیه. انگار تلاش می‌کنه خودشو اثبات کنه که بگه منم بلدم. ولی قابل تحمله. در کل، بابت خوندنش اصلاً پشیمون نیستم.

۴) همیشه دوست داشتم نویسنده بشم. شاید کم‌کم توی وقت‌های اضافه‌م، شروع کنم به یادگیری اصول نویسندگی‌. اصول داستان‌نویسی. اصول دیالوگ‌نویسی. شایدم هرگز به جایی نرسم چون نمی‌تونم تمام وقت بچسبم به این کار. اما به هر حال، که گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم».

هدیه‌ی سال نو» داستانیه از اُ. هنری

 

این داستان قشنگ، قبلاً توی کتابای ادبیات درسی‌مون بوده.

ولی به دلایلی، از کتاب برداشتن! نمی‌دونم چرا. یعنی نسل ما اینو توی کتاب‌هاش نداشت.

ولی به هر حال، معلم‌مون، بهمون گفت برین اینو سرچ کنین بخونین :)

 

واقعاً هم داستان قشنگیه. خیلی قشنگ.

یه جورایی، یکی از آرزوهای من اینه که همچین رابطه‌ای بین من و همسرم باشه. :)

اگه دلتون خواست، بخونید. توی ادامه‌ی مطلب» هست :)

 

پ.ن: معلومه زدم تو کار داستان کوتاه؟ :))

ادامه مطلب


داستان کوتاه گردن‌بند»، نوشته‌ی گی دو موپاسان رو بخونید.

و به این فکر کنید که چی شد که این‌طوری شد؟ کجای کار اشتباه بود؟ اگر چیکار نمی‌کرد این‌طوری نمی‌شد؟

اگه دلتون خواست، نظرتونو واسم بنویسید. خوش‌حال می‌شم :)

داستان توی ادامه مطلب»

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها